بی کمپلکس

هذا مقام المستوحش الفرق...

بی کمپلکس

هذا مقام المستوحش الفرق...

بدونِ کُمپلکس

جمعه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۲، ۱۱:۰۰ ق.ظ
میدانی ربع قرن که داشته باشی خسته می شوی از روزمرگی و این که همیشه ی خدا کاری باشد که تو از قبل برای آن تصمیم گرفته باشی. دلت می خواهد قید تمام درس و مشق هایت را بزنی، دنبال کار نگردی، نخواهی که زبان دومی یاد بگیری که روزی به کارت بیاید، مدرکی بگیری که بعدا به بچه هایت پزش را بدهی، کتابهای سختی را بخوانی که توی جمع بتوانی درباره اش صحبت کنی و افاضه ی فضل کنی... دلت می خواهد شب ها تا دیروقت مثل پیرمردها رادیو گوش بدهی صبح ها تا لنگ ظهر بخوابی...بی خیال بلند شوی و صبحانه برای خودت روی گاز سیب زمینی کباب کنی و روی مبل جلوی تلویزیون ولو شوی و سریال های دوزاری تلویزیون را تماشا کنی ...توی اتوبوس کتابهای بچه ها را بخوانی و لبوی داغ بخوری و عین خیالت نباشد و مدام ساعت را نگاه نکنی که دیرت شده است یا نه...اصلا هیچ کار دیگری هم نباشد که تو بخواهی انجامش دهی...گاهی دلت می خواهد ندانی چه کار می خواهی بکنی. دلت می خواهد فقط همین طور لاابالی بچرخی و حتی نگران سن و سالت هم نباشی... دلت می خواهد با همین خوشی های ساده زندگی کنی و از خودت هیچ انتظاری نداشته باشی... همین.


۹۲/۱۱/۱۱
ف.ص