خدایا من شکایت دارم.. .من شاکی ام ... پس کو رحمانت؟... پس کو رحیمت؟... آخه چرا اینجا؟.. چراحالا؟.. چرا اینطوری؟.. من شکایتمو پیش کی ببرم؟.. به کی بگم؟
...از کرخه تا راین...
خدایا من شکایت دارم.. .من شاکی ام ... پس کو رحمانت؟... پس کو رحیمت؟... آخه چرا اینجا؟.. چراحالا؟.. چرا اینطوری؟.. من شکایتمو پیش کی ببرم؟.. به کی بگم؟
...از کرخه تا راین...
.
.
.
که در این چمن پای در گِل نشیند...
پ.ن: مگر نه این است که ان الله یحب التوابین؟...
...کار تهران به رشوه است و عشوه! رشوه را مال ندارم و عشوه را جمال... به خدای متعال، من تن به مردن داده ام. اما مرگ جان می کند و پیش من نمی آید...بختِ بد بین کز اجل هم ناز می باید کشید...لابد باید به این و آن آویخت...آبروها آبِ جو شد و رودها از سنگ سخت تر...
...از نامه ی امیر نظام گروسی ...
پ.ن: گفتی غریب شهر منی، این چه غربت است...کاین شهر از تو می شنود داستان من!
روزهایی آمده است که تحمل شنیدن خیلی حرفها را ندارم... تحمل خیلی از آدم ها... تحمل خودم در این وضعیت را از همه بیش تر...
پ.ن: ما را چو روزگار فراموش کرده ای/ یارا شکایت از تو کنم یا ز روزگار...
این همه یاد می رود از تو هنوز غافلم...
.
.
.
پ.ن: روایت است موسی علیه السلام در مناجات خود در کوه طور عرض کرد: یا اله العالمین! جواب شنید: لبیک.
باز عرض کرد: یا اله المُحسنین! همان جواب را شنید...عرض کرد: یا اله المُطیعین! باز همان پاسخ را شنید...
راستش این است که یک روز بیدار می شوم و می بینم هیچ چیز سر جایش نیست..."دوست داشتنت" گذاشته و رفته...
پ.ن: حذر نجویم از هر چه مرا بر سرآید... گو درآید... درآید...
وقتی تو را دوست می دارم
بارانی سبز می بارم
بارانی آبی
بارانی سرخ
بارانی از همه رنگ
از مژگانم گندم می روید
انگور
انجیر
ریحان و لیمو...
وقتی تو را دوست می دارم
ماه از من طلوع می کند
و تابستانی زاده می شود
گنجشکان مهاجر باز می آیند
و چشمه ها سرشار می شوند...
وقتی به قهوه خانه می روم
دوستانم
گمان می کنند که بوستانم...
...نزار قبانی...
چرا به عنوان مثال من نباید کمدی در اتاق تو باشم!
...از نامه های کافکا به ملینا...
هزار کاکلیِ شاد در چشمانِ توست
هزار قناریِ خاموش در گلویِ من...
...احمد شاملو...
نمی دانم چرا ترانه های عاشقانه را این همه غم انگیز و کوتاه می سازند. لابد شاعرانی که آن ها را می سازند یا مسلول بوده اند یا تنگی نفس داشته اند و یا کله پوک بوده اند...
...لیدی ال، رومن گاری...
پ.ن: با یاد دوست غیرِ تلمبار بغض و آه... هی گوش دادنِ شجریان چه فایده!
هیچ آدم عاقلی پیدا نمی شود که در جوانی اش چیزهایی گفته و زندگی ای کرده باشد که خاطره اش آزارش ندهد و دلش نخواهد آن لحظه ها را هیچ گاه زندگی نمی کرد...جوان های دیگری هم هستند که پدر یا پدربزرگشان آدم های برجسته ای اند و الهه هایشان از همان سالهای نخستین به آن ها درس اعتلای روحی و نجابت اخلاقی داده اند. چنین کسانی شاید هیچ چیز پنهان کردنی در زندگی شان نداشته باشند، شاید بتوانند تمام آنچه گفته اند یا کرده اند منتشر کنند و امضایشان را هم پایش بگذارند. اما آدم های بی مایه ای هستند...عقل و متانت و عمق را در زندگی نمی شود از دیگران گرفت خود آدم باید کشفش کند..آن هم بعد از گذراندن مراحلی که هیچ کس دیگر نمی تواند به جای آدم بگذراند...همان لحظه هایی که آدم از به یاد آوردنش عذاب می کشد...این صحنه ها آدم را بزرگ میکند...[انشاالله]
...در جستجوی زمان از دست رفته، مارسل پروست...
پ.ن: بمیرم تا تو چشمِ تَر نبینی...اصلا...