جنگ جوی خسته ام بعد از نبردی نابرابر
پیش رویش پشته ای از کشته ی هم سنگرانش...
پ.ن.١: به روزهای روشنم می اندیشم کز دست رفتندم...
پ.ن.٢: کاش بشنوی این "چرا رفتی" از همایون شجریان را!
پ.ن.٣: دلم پوسید...پس سهمِ من از کوه و دشت کو...!
پ.ن.٤: اصلا "به دیگران میگذارم باغ و صحرا"رو اما تو من را لااقل یک باغ وحش ببر... قبوله؟
درباره این عبارت هیچ توضیحی هم ندارم ...همین طور آدم از بعضی از حرف ها خوشش می آید... مثلا بروم توی دشت بعد هیچ کس نباشد.. درخت نباشد..پرنده نباشد...فقط کوه باشد که صدایم بپیچد و یک جورِ محزون تری به خودم برگردد...همین.
بس که همپایش غم و ادبار می آید فرود
بر سر من عید چون آوار می آید فرود...
...مهدی اخوان ثالث...
پ.ن.١: در همان روزهایِ با تو مانده ام مرا نو روز به کار نیاید!
پ.ن.٢: در این مهمانی بازی های عید از حالم کسی اگر پرسید... دروغش پای تو...
پ.ن.٣: بخوابم...صبح که بلند شدم ببینم میتونم با دهن آهنگ آبی کیشلوفسکی بزنم خواهشا...
خوابم نمی برد... روشناییِ چراغِ کوچه می افتاد توی اتاقم و نمی گذاشت بخوابم. دلم می خواست از خانه می زدم بیرون... دلم گرفت... دلم می خواست بزنم به چاک... خودم تنهایی... بزنم زیر همه چی...همه چی غیر از آن چه دلم می خواست... دلم می خواست فدایی می شدم.. از سر همه چیز می گذشتم... مثل فدائیان حسنِ صباح...!
...جعفر مدرس صادقی...
پ.ن.١:عید نوروز را دوست ندارم همین طور بهار را... این نشانه ی خوبی نیست...می دانم...
پ.ن.٢: دل خوشی های مرا هجرانِ لامذهب ربود...
"گاهی انقدر بدم می آید
که حس میکنم باید رفت...
باید از این جماعت پُرگو گریخت
واقعا می گویم
گاهی دلم می خواهد بگریزم از اینجا
حتی از اسمم، از اشاره، از حروف،
از این جهانِ بی جهت که میا...که مگو...که مپرس...
گاهی دلم می خواهد بگذارم بروم بی هر چه آشنا،
گوشه ی دوری گمنام
حوالی جایی بی اسم،
به یاد نیارم از کجا آمده، کیستم، اینجا چه می کنم...
بعد بی هیچ امروزی
به یاد نیاورم که فرقی هست، فاصله ای هست، فردایی هست.
گاهی واقعا خیال می کنم
روی دست خدا مانده ام
خسته اش کرده ام.
راهی نیست
باید چمدانم را ببندم
راه بیفتم...بروم.
ومی روم...
اما به درگاه نرسیده از خود می پرسم
کجا...
کجا را دارم، کجا بروم؟"
پ.ن: یک جایی دور، یک جای خیلی دور...دورتر از این خواب و این حرف و این حدود...
"در خیابان های سردِ شب...جز خداحافظ خداحافظ صدایی نیست..."
آخر یک روز یک نفر پیدا می شود و دستگاهی اختراع می کند که درصدِ غم در خون را اندازه می گیرد...یومَ تُبلَی السَرائر...
.
.
.
پ.ن.١: بگو کجا برم آن جا که از غمت ببرم...
پ.ن.٢: یا من أخرجَ یونُسَ مِن بطنِ الحوت...
سالی که بر من و تو گذشت فقط سیصد و شصت و پنج روز نبود...جمعه ها را باید دو روز حساب کرد...