فامیل دور: بزنم لهت کنم؟
عزیزم ببخشید: با چوب یا کمربند؟
-چوب.
-تو سرم میزنی یا بدنم؟
-تو سرت.
-تو سرم زدی میمیرم یا زنده میمونم؟
-زنده میمونی.
-بیمارستان میلاد بریم یا اختر؟
-اختر.
-علتشو شکستگی اعلام کنیم یا ضربه مغزی؟
-ضربه مغزی.
-میرم تو کما یا اهدای عضو میکنید؟
-اهدای عضو میکنیم.
-اول قلبم یا کلیم؟
-کلیت.
-تو یخ میذارید یا در جا اهدا میکنید؟
-تو یخ میذاریم.
-یخاش قالبی باشه یا از این تیکه یخا؟
-ترجیح میدم الان بکشمت.
-یه راست بهشت زهرا میریم یا سرد خونه؟
-برو تا لهت نکردم!
-با چوب یا کمربند؟
پ.ن.۱: تو سرم زدی میمیرم یا زنده میمونم؟
پ.ن.۲: زنده بمونم لطفا!
برای نبودن و نقش نداشتن بعضی از آدم ها در زندگی ام خیلی تلاش کرده ام...برای کنار گذاشتن شان تلاش کرده ام...برای ندیدن شان خیلی تلاش کرده ام ...می شود گفت موفق هم بوده ام تا حدی.......می گویم تا حدی چون فراموش کردن آدم ها مسئله ی دیگری است...
.
.
.
پ.ن: حافظه ی آدم در ندارد که آدم ها برای رفت و آمدشان اجازه بگیرند. در زندگی هر کس چند نفری هستند که برای رد شدن از مرز ذهن ویزا لازم ندارند و خواسته و نخواسته همه جا با او هستند....لابد تا پای گور هم!
أتیتُ أمیرَ المؤمِنینَ علیه السلام ذاتَ یَومٍ نصفَ النَّهارِ، فقالَ : ما جاءَ بکَ ؟ قلتُ : حُبُّکَ واللّهِ . قالَ علیه السلام : إنْ کنتَ صادِقا لَترانی فی ثَلاثةِ مَواطِنَ : حَیثُ تَبْلُغُ نَفْسُکَ هذهِ ـ و أوْمَأ بیدِهِ إلى حَنْجَرَتِهِ ـ و عِند الصِّراطِ، و عِند الحَوضِ.
.
.
.
He had come such a long way... and his dream must have seemed so close that he could hardly fail to grasp it....but he did not know that it was already behind him....
...The Great Gatsby...
پ.ن: "سینمای کوفتی پدر آدمو در می آره شوخی نمی کنم!"
بدون شک راه های مختلفی برای انجام هر کاری وجود دارد حتی مردن...
.
.
.
اگر تصمیم بگیرید که به ظاهرتان نپردازید به زودی می میرید. گفت شخصا چند نفر را دیده است که به این طریق مرده اند! اول تصمیم گرفتند خبردار نایستند، بعد تصمیم گرفتند صورتشان را اصلاح نکنند یا خودشان را نشویند، بعد تصمیم گرفتند ار توی رختخواب بیرون نیایند، بعد تصمیم گرفتند حرف نزنند و بعد....مردند.... در مورد این روش می شود گفت این روش آشکارا آسان ترین و بی دردترین روش برای رفتن به آن دنیاست....
...کورت ونه گات، سلاخ خانه شماره پنج...
پ.ن: من از سخت مردن نمی ترسم اما......نگاهم بکن تا که آسان بمیرم...
روزهای گذشته روزهای جالبی بودند... خودمان برای خودمان جالب بودیم. اما حالا جوری شده که خودمان از دست خودمان به تنگ می آییم...دخترها چندتا کتاب خریده بودند درباره ی آشتی با خود و این چیزها. خواندم اما دیدم نشد...یادم می آید آن روزها حتی از راه رفتن معمولی ام لذت می بردم، حالا باید به خودم یادآوری کنم که راه رفتن خوب است و من آدم خوبی هستم و موفق هستم و از این مزخرفات...
همه چیز فرق کرده...
...بعد از پایان، فریبا وفی...
پ.ن.١: "روزگار نکبتی شده انقدر که آدم دلش می خواهد مدام به خاطره هاش چنگ بیاندازد و آن جاها دنبال چیزی بگردد..."
پ.ن.٢: چای داغی که دلم بود به دستت دادم، آن قَدَر سرد شدم از دهنت افتادم!
.
.. بعضی ها آن قدر خاطراتشان را برایت تعریف می کنند که تبدیل می شود به خاطرات خودِ آدم...جوری که یادت می رود آن اتفاق ها برای تو افتاده یا آن ها!
خرچنگ سخت پوستی است که همه چیز خوار است... عنصرش آب است اما گرایش عجیبی به خاک دارد، به همین دلیل می تواند در خشکی زندگی کند. در "مرتاض نامه هندی" آمده که خرچنگ وابسته ی خانه و زادگاه خویش است امنیت خاک خانه خوگیرش می کند، پابندش می کند...
خرچنگ با احتیاط پیش روی می کند، در بهترین موقعیت در میانه ی راه لحظه ای می ایستد و به عقب سر نگاه می کند... چالاک و ناآرام است، خشونت طبعی هم دارد که نزدیک به سبعیت است اما مانعی سر راهش باشد، دور می زند...
...قسمت هایی از متن قلم در عقرب نوشته ی آرش صادق بیگی...
پ.ن: بدهکار هیچ کس نیستم جز همین ماه که تو را به یادم می آورد....