اصل همان بود که رفت؟
شنبه, ۷ تیر ۱۳۹۳، ۱۱:۲۴ ب.ظ
روزهای گذشته روزهای جالبی بودند... خودمان برای خودمان جالب بودیم. اما حالا جوری شده که خودمان از دست خودمان به تنگ می آییم...دخترها چندتا کتاب خریده بودند درباره ی آشتی با خود و این چیزها. خواندم اما دیدم نشد...یادم می آید آن روزها حتی از راه رفتن معمولی ام لذت می بردم، حالا باید به خودم یادآوری کنم که راه رفتن خوب است و من آدم خوبی هستم و موفق هستم و از این مزخرفات...
همه چیز فرق کرده...
...بعد از پایان، فریبا وفی...
پ.ن.١: "روزگار نکبتی شده انقدر که آدم دلش می خواهد مدام به خاطره هاش چنگ بیاندازد و آن جاها دنبال چیزی بگردد..."
پ.ن.٢: چای داغی که دلم بود به دستت دادم، آن قَدَر سرد شدم از دهنت افتادم!
۹۳/۰۴/۰۷