بعضی وقت ها بعضی آدم ها حرف هایی می زنند که تا عمر بشر باقی است باعث گرفتاری می شود...ولتر هم یکی از این حرف ها را زده.. "من با تو مخالفم ولی حاضرم جانم را بدهم تا تو حرفت را بزنی."
.
.
بعد از آن هرکسی خواست درباره ی آزادی حرف بزند متاثر از همین حرف ولتر بود. مثلا گفتند: من با تو مخالفم و جانم را می دهم تا تو حرفت را نزنی.....
...مو لای درز فلسفه، اردلان عطاپور...
پ.ن: دوستان از راست می رنجد نگارم چون کنم؟
دلم برخاستنی به ناگاه می خواهد و گریختنی گرامی از سرِ فریاد. دلم غاری می خواهد و خوابی سیصد ساله و یارانی جوانمرد...می خواهم چشم بر هم بگذارم و ندانم آفتاب کی بر می آید و کی فرو می شود و ندانم که کدامین قرن از پی کدام قرن می گذرد...
و کاش چشم که باز می کردم، دقیانوسی دیگر نبود و سکه ها از رونق افتاده بود...
...من هشتمینِ آن هفت نفرم، عرفان نظرآهاری...
وَأَوْحَیْنَا إِلَى أُمِّ مُوسَى أَنْ أَرْضِعِیهِ فَإِذَا خِفْتِ عَلَیْهِ فَأَلْقِیهِ فِی الْیَمِّ وَلَا تَخَافِی وَلَا تَحْزَنِی إِنَّا رَادُّوهُ إِلَیْکِ وَجَاعِلُوهُ مِنَ الْمُرْسَلِینَ...و به مادر موسی وحی کردیم که او را به رود بسپار و اندوهگین مشو و ترسی به دل راه مده که ما او را به تو باز خواهیم گرداند.
.
.
.
پ.ن: هر یک از ما چیزی را از دست می دهیم که برایمان عزیز است...فرصت های از دست رفته...امکانات از دست رفته...احساساتی که هرگز نمی توانیم برشان گردانیم....
...کافکا در ساحل، هاروکی موراکامی...