این دقیانوسی که منم...
پنجشنبه, ۹ مرداد ۱۳۹۳، ۱۱:۴۲ ب.ظ
دلم برخاستنی به ناگاه می خواهد و گریختنی گرامی از سرِ فریاد. دلم غاری می خواهد و خوابی سیصد ساله و یارانی جوانمرد...می خواهم چشم بر هم بگذارم و ندانم آفتاب کی بر می آید و کی فرو می شود و ندانم که کدامین قرن از پی کدام قرن می گذرد...
و کاش چشم که باز می کردم، دقیانوسی دیگر نبود و سکه ها از رونق افتاده بود...
...من هشتمینِ آن هفت نفرم، عرفان نظرآهاری...
۹۳/۰۵/۰۹