عمارت کن مرا جانا که ویرانم به جانِ تو...
کربلا که رفتی داخل حرم توی صحن های اطراف، در مسجد بالا سر، هر جا که توانستی تنها بنشین، زانوهایت را بغل بگیر. نمی خواهد روضه بخوانی، نمی خواهد گریه کنی، نمی خواهد زیارت نامه بخوانی. زائر که زیارت نامه نمی خواند، سر تا پای خودش زیارت نامه است. می روی آن جا می نشینی زانویت را که بغل گرفتی، آقا می بیند، آقا می داند این زائر اوست، دست به سرش می کشد، خوابش می کند. برو آن جا اگر خوابت نبرد، بنشین. دفعه ی اول که رسیدی، اگر پنج دقیقه بنشینی خوابت می بَرَد. حضرت علیه السلام خوابت می کند، می گوید از راه آمده ای یک چرت بخواب خستگی ات در برود... از راه رسیده ای داشت می خوابید، نشسته بود سرش رفت پایین، داشت فکر می کرد که حضرت فرمود: إرفع رأسَک... سرت را بالا کن. امروز روز عاشوراست نمی شود بخوابی سرش را بلند کرد جمالِ آقا را که دید همه چیز کنار رفت. هر چه این ده روز اذیت شده بود، اذیت کرده بود، هر کاری کرده بود، همه کنار رفت. پرونده اش را انداختند دور، یک پرونده نو به او دادند...یعنی حُر از حالا عزیز ماست. از اول هم عزیز بود منتها پرونده اش مرتب نبود تا آمد پهلوی حضرت پرونده ی اولیه اش از بین رفت یک پرونده نو به او دادند...
...طوبای محبت، حاج محمد اسماعیل دولابی...
پ.ن: صلی الله علیک یا اباعبدالله...سی روز شد که از حَرَمتان دور افتاده ام...