روزی روزگاری
جمعه, ۲ اسفند ۱۳۹۲، ۱۱:۱۳ ب.ظ
قلی خان، دزد بود؛ خان نبود. لابد تو هم اسمشو شنفتی. وقتی به سن و سال تو بود با خودش گفت ببینم تنهایی می تونم هزار تا قافله رو لخت کنم؟ با همین یه حرف، پا جونش وایساد و هزار تا قافله رو لخت کرد. آخر عمری پشت دستشو داغ زد و به خودش گفت: هزار تات، تموم. حالاببینم عرضه اش رو داری تنهایی یه قافله رو سالم برسونی مقصد؟ نشد... نشد... نتونست. مشغول الذمه ی خودش شد.
تقاص از این بدتر؟
پ.ن: روا بود که چنین بی حساب دل ببری...؟
۹۲/۱۲/۰۲