سفر(۲)
سفر یعنی آدامس! سفر برای من یعنی جاده شمال وقتی به تهران نزدیک می شود و بخشی از تو جا مانده در شمال دارد طناب جاده را می کشد سمت خودش. از یک طرف تهران می کشد سمت خودش، از یک طرف شمال. شمال بکش، تهران بکش. طنابِ جاده نمی شود کِش که یک جا در برود خیال هر دو راحت شود؛ می شود آدامس، کش می آید مغزت از شمال تا تهران. نه می ماند نه می رسد، فقط می چسبد به اتوبوس های سردرگم و رستوران های سرِ راهی و گوریل های حصیری و لواشک های آویزان و کایت های بی باد و ببرها و قوهای بادی و کلوچه های مغزدارِ هرجایی و تابلوهای چند کیلومتر مانده به کجا و مکانیکی ها و کوووووه تا خودِ کلان شهر...سفر یعنی عقبِ ماشین که دیگر مرتب نیست نصفه نیمه خوابیدن، بی خودی بیدار شدن روی ملافه های چروک، بعد توی خواب خرکش کردن لباس ها وکفش ها و ساک هایی که مثل قبل مرتب نیست و فکر کردن به اینکه انگار چمدان ها بعد از سفر تولید مثل می کنند و زیاد می شوند. لباس چرک ها همین طور..دمپایی ها همین طور..خاطره ها همین طور...
سفر یعنی آدامس..تا حالا آدامس توی موهات چسبیده؟ این را زن ها بیشتر درک می کنند، ولی مردها این را بیشتر حس می کنند که پیش بینی یعنی چه! اینکه ببینی حالا سوار شدی، حالا توی جاده، رسیدی، استراحت، شام، ناهار...تمام شد...برگشتی...جاده..خانه..همین جا.
.
.
این فکر کردن به آینده مثل آدامس می چسبد به موهای مغزم...طوری که سفر نمی روم و می مانم توی خانه موها را دانه دانه جدا می کنم. بیماری دارد حادتر می شود. در مورد کار هم همین طور شده.. در مورد مهمانی هم..در مورد هر چیزی که بشود نقطه های شروع و پایانش را حدس زد. این است که این روزها فقط می خوابم و گاهی کارهایی می کنم که آخرش معلوم نیست و باز می خوابم و آینده ی روشن شده را پیش بینی می کنم و نقطه ها را به هم وصل می کنم و آدامس ها را سعی می کنم بِکَّنم از لای موها...
...از نوشته های نیما دهقانی...