غزلِ غیرعاشقانه(٣)
دوشنبه, ۲ آذر ۱۳۹۴، ۰۵:۵۴ ق.ظ
اى خداوند یکى یارِ جفاکارش ده
دلبرى عشوه ده سرکش خون خوارش ده
تا بداند که شب ما به چه سان میگذرد،
غم عشقش ده و عشقش ده و بسیارش ده …
چند روزى جهت تجربه بیمارش کن
با طبیبِ دَغلى پیشه سر و کارش ده
ببرش سوى بیابان و کن او را تشنه
یک سقایى حجرى سینه سبکسارش ده
گمرهش کن که ره راست نداند سوى شهر
پس قلاووزِ کژِ بیهُده رفتارش ده
عالم از سرکشى آن مه سرگشته شدند
مدتى گردش این گنبد دوارش ده
کو صیادى که همیکرد دل ما را پار؟
زو ببر سنگ دلى و دل پیرارش ده
منکر پار شدهست او که مرا یاد نماند
ببر انکار از او و دمِ اقرارش ده...
...مولانا...
۹۴/۰۹/۰۲