عاشقانه ی سیاسی
پنجشنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۳، ۱۰:۵۸ ب.ظ
گر انقلاب بُد این.... زنده باد استبداد!
.
.
.
دلم می خواست فاطمه زود شوهر کند و شرش را کم کند....پنج سال از من بزرگ تر بود. می خواستم اتاق مخصوص برای خودم داشته باشم و هر غلطی خواستم بکنم! دیر بخوابم و دیر بیدار بشوم.
لباس هایم را پرت کنم یک تکه اش بیفتد وسط اتاق، یک تکه اش گیر کند به دستگیره ی در. رختخوابم را جمع نکنم. هرچه دوست دارم به دیوار آویزان کنم و روی دیوار امضا بزنم. تلفنی تا صبح با یکی گپ بزنم. می خواستم بروم سفر. شصت بار رفته بودم کوله ام را پشت ویترین مغازه دیده بودم، همانی که قرار بود روزی پرش کنم و بیندازم روی کولم و کیلومترها راه بروم. می خواستم نه در پیاده روهای محله که در خیابان های بارسلونا راه بروم...عاشق بشوم...آرتیست بشوم...مشهور بشوم...تیر بخورد به قلبم بمیرم...
...فریبا وفی، بعد از پایان...
پ.ن.١: چه آرزوها که داشتم من و...بی تو حالِ انجامشان را ندارم!
پ.ن.٢: خرداد خر است بی هیچ دلیلی!
۹۳/۰۳/۰۱