و زمان چنبره زد کار به دستم بدهد...
شنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۳، ۰۱:۲۵ ق.ظ
یک وقت هایی هیچ آرزویی نداری جز این که زمان به عقب باز گردد و بعضی راه ها را نروی تا بعضی آدم ها را نبینی و بعضی حرف ها را نزنی.....
.
.
.
گلوله ها از بدن بیرون می آمدند و به داخل مسلسل ها برمی گشتند، و قاتل ها عقب می رفتند و عقب عقبکی از پنجره پایین می پریدند..وقتی آبی ریخته می شد دوباره بلند می شد و توی لیوان می رفت..خونی که ریخته شده بود دوباره داخل بدن می شد و دیگر هیچکجا، نشانه ای از خون نبود...زخم ها بسته می شدند.. آدمی که تف کرده بود، تفش به دهانش برمی گشت...اسبها عقب عَقَبکی می تاختند و آدمی که از طبقهی هفتم افتاده بود، بلند می شد و از پنجره می رفت تو....یک دنیای وارونه ی راستکی بود، و این قشنگ ترین چیزی بود که توی این زندگی کوفتی ام دیده بودم...
...رومن گاری، زندگی در پیش رو...
۹۳/۰۳/۱۰