خبرت خراب تر کرد جراحتِ جدایی...
.
.
ما مردمانی شاعریم حتی در شکنجه...
...هزار دستان، علی حاتمی...
.
.
.
همین.....
خبرت خراب تر کرد جراحتِ جدایی...
.
.
ما مردمانی شاعریم حتی در شکنجه...
...هزار دستان، علی حاتمی...
.
.
.
همین.....
-یه کاری واسه من بکن.
-چی مثلا؟
-هر چی...نمی خوام از خودگذشتگی کنی...چه می دونم...ساعتت رو باز کن بذار رو میز، بگو برای تو کردم...
...قایق های من، صفی یزدانیان...
.
.
.
دی خیال تو بیامد به درِ خانه ی دل
در بزد گفت: بیا در بگشا هیچ مگو...
باب اسفنجی: من زشتم...به هیچ دردی نمی خورم!
پاتریک: چرا به درد می خوری باعث می شی بقیه نسبت به خودشون حس بهتری داشته باشن!
.
.
.
یک بیماری هم هست که با یک جور احساس بی مصرف بودن همراه است...در ابتدا ماهی یک بار...بعد هفته ای یک بار ...و بعدتر هر روز سراغت می آید...تا این جایش این بیماری فقط با سوزش سر معده و درد کف پا همراه است...اما از یک جایی به بعد این بیماری کشنده می شود و آن زمانی است که برای خلاصی از این احساس می روی سراغ فایده داشتن برای دیگران...سگ دو می زنی دنبال کار دیگران..و هی خسته تر و فرسوده تر می شوی تا بالاخره یک جایی از پا در می آیی...
مرا محروم کردی از خودت این داغ سنگین بود
چنان تحریم تنباکو برای ناصرالدین شاه
یه روزی میاد وقتی شمعاتو فوت می کنی... میبینی شدی دیکتاتورِ خودت...مبارکِ خودت...
...از وبلاگ سجوم...
.
.
پ.ن.١: مستی و می روی به جانب چپ، مستی و می روی به جانب راست...گاه مثل مقاله ای در شرق، گاه چون سرمقاله ی کیهان....
پ.ن.٢: هر چه گفتیم جز حکایتِ دوست/ در همه عمر از آن پشیمانیم...
.
.
باب اسفنجی: وقتی من نیستم تو معمولا چی کار می کنی؟
پاتریک: صبر می کنم تا برگردی...
نبودن تو
نبودن خیلی چیزهاست...
کلاه روی سرمان نمی ایستد
شعر نمی چسبد
پول در جیبمان دوام نمی آورد
نمک از نان رفته
خنکی از آب
ما بی تو فقیر شده ایم...
.
.
.
دوستیِ اهل زمانه را چون خوردنیِ بازار یافتم...به رنگ نیکو و به طعم ناخوش.
...مالک دینار...
دوست داشتن بعضی آدمها
مثل اشتباه بستن دکمه های پیراهن است،
همیشه دارم به یکی می گم "از ملاقاتت خوشحال شدم" در حالی که اصلا هم خوشحال نشدم...گرچه فکر می کنم آدم اگه می خواد زنده بمونه از این حرفام باید بزنه...
...ناتور دشت، جی.دی.سلینجر...
رستم: نمی گویم پیمان نگه دار که آن در جهانِ بدپیمانِ پیمان شکن به کار نمی آید. به تو نمی گویم مهربان باش که آن در جهانِ نامهربان جز زیانِ تو نیست. به تو نمی گویم بر دشمن ببخش که بر تو نمی بخشد و نمی گویم بدنامی دیگران مجوی که در بدنامی ات می کوشند و نمی گویم ترفند مزن که با تو ترفند می زنند...به تو می گویم این خوی های خدایانه را در دل بپرور و در زندگی از آن ها بپرهیز که زنده بمانی. این گونه است که فردا روزی، پادشاه این گیهان تویی؛ ورنه پادشاهی در جهان دیگر بجوی که در این جهان تو را جایی نیست.
سیاوش: پس جای سخن نیست اگر جهان چنین چهره گردانده...به امید می آوَرَد و نومید می بَرَد...دوستی هاش چنین سست و بستگی هاش دروغ...
...سیاوش خوانی، بهرام بیضایی...