بی کمپلکس

هذا مقام المستوحش الفرق...

بی کمپلکس

هذا مقام المستوحش الفرق...

سید گلپا رو برمی گرداند به سمت جمع و می گوید:

آن عیالات که هیچ، چه کرده ای برای این عیالات؟

قیدار: سر وقت مواجبشان می دهم.

- این که مالِ این دنیاست..برای آن طرفشان چه کرده ای؟

- ما که از کَرَم بویی نبرده ایم، اما اگر بخواهیم روزی شما را دعوت کنیم، این متولیِ مسجدتان را هم دعوت می کنیم دیگر. به گوش کَرَش کار نداریم! حق؟!

- حق!

ـ آن خدایِ کریم هم وقتی شما را دعوت کند، نوکرتان را هم که من باشم، دعوت می کند، من هم که تنهایی به درد نمی خورم، عیالات را هم می آورم...به گوشِ کر و چشمِ کور و دهانِ گنگِ ما هم کاری ندارد...از کریم به دور است که ریز شود رویِ دور و بریِ مهمان! من می فهمم باید رفیقِ هر کسی باشم که رفیقِ شماست او نمی فهمد؟ هیهات!

-تبارک الله...عالمِ غیرمعلَّم شده ای قیدار...تو این چیزها را از کجا یاد می گیری جاهل؟!

...قیدار، رضا امیرخانی...

.

.

.

پ.ن: انّی سلمٌ لمن سالمکم و حربٌ لمن حاربکم...

۱۱ تیر ۹۴ ، ۱۱:۲۲
ف.ص



ای جهان بر مدارِ مردمکت، چشم بردارم از تو؟ ممکن نیست

منم آن کس که زندگی کرده، سالها با همین جهان بینی...

.

.

.


و اشهدُ انَّ امیرالمؤمنین علیاً حجةُ الله...

۰۹ تیر ۹۴ ، ۰۵:۰۳
ف.ص

من ترکِ نشاط نکرده ام اما...چه خاصیت که رویِ غم، پرده یی رنگین بکشیم تا نشاطی بزک کرده به دیگران تحویل بدهیم...چه خاصیت که ترس را انکار کنیم تا شهامتی کاذب و ریاکارانه به دیگران نشان بدهیم..نشاط، نداشتنِ غم نیست. غم داشتن و با قدرتی غریب، غم را پس زدن و مهار کردن است..شجاعت، نترسیدن نیست. ترسیدن است و بر ترسِ خویش آگاهانه غلبه کردن...

...ابوالمشاغل، نادر ابراهیمی...

.

.

.

پ.ن: شما که غریبه نیستید...خسته شدم. نه...خسته نشدم. ادای خسته ها را درمی آورم. هنوز هم دره ها و کوه ها صدای پاهایم را می شنوند... توی باران، توی برف، زمستان و تابستان...اگر دوباره به دنیا بیایم کوهنورد می شوم! چه کیفی دارد کوه...هوشنگ مرادی کرمانی...


۰۶ تیر ۹۴ ، ۱۵:۲۷
ف.ص


.

.

.

۰۴ تیر ۹۴ ، ۱۵:۲۶
ف.ص

انگار واردِ یک جور خوابِ تابستانی شده باشم، به طورِ عجیبی آرام شده ام این روزها..

.

.

.

آقای مجری: آروم...آروم..نفسِ عمیق...نفس عمیق..آرامش..میهمان میخواد بیاد برای آدم، انقد هیجان زده نمیشه که..آرامش..میخوای از میهمان پذیرایی کنی..

عزیزم ببخشید: آرامشِ قبل از طوفان یا بعد از طوفان؟

۰۲ تیر ۹۴ ، ۲۲:۵۱
ف.ص

باور کنید ناراحتی های بزرگ نیست که صبر و بردباری لازم دارد بلکه این ناراحتی های خرد خرد و جگرسوراخ کن را با تبسم برگزار کردن، حقیقتا روحیه لازم دارد و من سعی می کنم این روحیه را به دست آورم...می خواهم به خودم تلقین کنم که زندگی یک صحنه بازی است و من باید آن را با مهارت بازی کنم و اگر ببرم یا ببازم در هر حال شانه ها را بالا بیاندازم و بخندم...پس چه جولیا جوراب ابریشمی بپوشد و چه هزارپا از سقف بیفتد شما هرگز شکایتی از من نخواهید شنید...

...بابا لنگ دراز، جین وبستر...

.

.

.

پ.ن.۱: من؟ من آدمِ لحظه های سخت هستم...باور کنید در همین ده روز اخیر چندین بار در موقعیت هایی قرار گرفتم که هرکس بود سر به کوه و بیابان می گذاشت...اما من چه کار کردم؟هیچ...من همچنان سرِ جایم ماندم و تنها زیرِ لب ادب را رعایت نکردم!

پ.ن.۲:ز دستِ جور تو گفتم ز شهر خواهم رفت/ به خنده گفت که حافظ برو که پایِ تو بست!


۲۸ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۵۵
ف.ص

.

.

تو که کیمیا فروشی نظری به قلبِ ما کن

که بضاعتی نداریم و فکنده ایم دامی...

۲۸ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۴۷
ف.ص

- بچه ها همه ی این ها نشانگر اینه گوش فرا دادن به ندای درونی خودمون و ابقای باورهامون در حضور دیگران تا چه حد دشواره..چنان چه هر کدوم از شما فکر می کنید که اگر جای اون ها بودید متفاوت قدم بر می داشتید، از خودتون بپرسید که چرا دست می زدید. همه ی ما نیاز مبرم داریم که تاییدمون کنند، ولی شما باید به اون چه که در وجودتون یگانه یا متفاوته تکیه کنید، حتی اگه ویژگی غریب و غیر متدوالی باشه. همان طور که فراست گفته: در جنگل دو راه پیش رویم بود، و من راهی را برگزیدم که رهروان کم تری به خود دیده بود و همین تمام تفاوت ها را موجب شد...

...انجمن شاعران مرده، ن.ه.کلاین بام...

.

.

پ.ن: یک روز هم از خواب بیدار می شوی و می بینی شده ای آدم های اطرافت..شده ای آدم های شهر..مثل آن ها حرف می زنی..می خوری..می پوشی...حتی خوشی ها و نا خوشی هایت هم می شود مثلِ خوشی ها و نا خوشی های آن ها...

۱۵ خرداد ۹۴ ، ۰۶:۳۳
ف.ص

You know, I've been thinking. Everything is... just comes together. It's me. I chose this. I chose all of this. This rock... this rock has been waiting for me my entire life. In its entire life, ever since it was a bit of meteorite a million, billion years ago up there In space. It's been waiting, to come here. Right, right here. I've been moving towards it my entire life. The minute I was born, every breath I've taken, every action has been leading me to this crack on the earth's surface.


...127 Hours, Danny Boyle...



پ.ن.١: این روزها زیاد به این موضوع فکر می کنم ...

پ.ن.٢: من بی تو در غریب ترین شهر عالمم، بی من تو در کجای جهانی که نیستی؟...

۱۲ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۱۳
ف.ص

۱۱ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۰۶
ف.ص

آذری با آن صدای بی گذشت پرسید: " عاشق شده یی؟ "

گفتم: عشق نمی دانم چیست. بی تجربه ام. تازه کارم. نمی دانم این طور خواستن، اسمش عشق است یا چیز دیگر. فقط سخت می خواهمش.

- سخت خواستن، می تواند عشق باشد.

- گفته اند: "به شرط آن که سخت بماند و نرم."

- عجب کلکی هستی تو گیله مردِ کوچک!

- به زبانِ خاصی می ستاییدم.

- نمی ستایم، می آزمایم.

- آزمون هایتان به کاری نمی آید آقا! بیش از آن می خواهمش که تجربه کارا باشد.

- اگر او تو را نخواهد؟

- گریه کنان می روم پی کارم. دوست داشتن، یک طرفه می شود اما به ضربِ تهدید نمی شود، و این آن چیزی ست که سلاطین میخواهند: مردم آن ها را بپرستند، آن ها از مردم بیزار باشند. من نه سلطانِ ادبم و نه سلطانِ عسل. اگر نخواهد و بدانم که هرگز نخواهد خواست، گریه کنان کوله بارم را بر می دارم و می روم. فقط همین...

- اگر گریه کنان بروی تا کی گریه می کنی؟

- نمی دانم آقا! پیشاپیش، چه طور بگویم؟ برای گریستن، برنامه ریزی که نکرده ام.

- به اشاره سخن از از خصلتِ اصلی سلاطین گفتی. سیاسی هستی؟

- منظورتان چیست آقا؟ شما همه اش سوال های سخت می کنید. من شاگردانم را این طور نمی آزارم.

- علیه شاه؟ علیه حکومت؟

- من دبیر ادبیاتم.

- چه ربطی دارد؟

- نمی شود که کسی ادبیات این آب و خاک را خوانده باشد و بر کنار مانده باشد: " که بَرَد به نزد شاهان ز من گدا پیامی؟ که به کوی می فروشان دو هزار جم به جامی." من از عاشقان ناصرخسرو قبادیانی هستم.

- تو که از عشق چیزی نمی دانستی.

- از عشق به زن، نه عشق به مردمِ سیه روزگارِ وطن.

- این ناصرخسرو چه کاره است؟

- شاعر است آقا.

- کجایی ست؟

- از اهالی قبادیانِ بلخ است آقا.

- از آذری ها کدامشان را می خواهی؟

- عسل را.

- عجب ناکسی هستی تو! منظورم از شاعران بزرگ آذربایجان است؟

- باز هم آقا فرقی نمی کند. شاعر که نباید قطعا شعری گفته باشد...

۱۰ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۲۶
ف.ص

.

.

.

به دامِ زلف بلندت دچار و سرگرمم

مرا جدا مکن از حلقه های زنجیرم

...

۰۳ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۰۶
ف.ص
باب اسفنجی:امروز وحشتناک ترین اتفاق برام افتاد! امروز اِخ...اِخ...
پاتریک:اختراع کردی؟
- اِخ...اِخ...
ـ اختراع نکردی؟
ـ اِخ..اِخ...
ـ اختتامیه ی فوتباله؟
ـ نه من اخراج شدم...
- هی این که عالیه! بی کاری بهترین کاریه که من می شناسم! 
.
.
.
پ.ن: خب امروز اولین روز بی کاری ام بود به این ترتیب که تا ساعت نه و نیم خوابیدم بعد بلند شدم و آمدم روی کاناپه جلوی تلویزیون خوابیدم. سر ظهر بلند شدم رفتم روی تختم خوابیدم باز بلند شدم و ناهار خوردم بعد از ناهار دوباره روی کاناپه خوابیدم...یک ساعت بعد مجبور شدم جایگاه بابا را پَس بدهم و روی تخت بخوابم...و به این ترتیب امروز را سپری کردم..به نظرم اصلا من ساخته شده ام برای بی کاری!
۰۳ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۰۰
ف.ص

 

 

نگفتمت مرو آن جا که آشنات منم

در این سراب فنا چشمه ی حیات منم

وگر به خشم روی صد هزار سال ز من

به عاقبت به من آیی که منتهات منم

نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی

که نقش بند سراپرده ی رضات منم

نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی

مرو به خشک که دریای باصفات منم

نگفتمت که چو مرغان به سوی دام مرو

بیا که قدرت پرواز و پرّ و پات منم

نگفتمت که تو را ره زنند و سرد کنند

که آتش و تبش و گرمی هوات منم

نگفتمت که صفت‌های زشت در تو نهند

که گم کنی که سرچشمه ی صفات منم

نگفتمت که مگو کار بنده از چه جهت

نظام گیرد، خلّاق بی‌جهات منم

اگر چراغ دلی دان که راه خانه کجاست

وگر خداصفتی دان که کدخدات منم...

 

 

۲۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۳:۵۰
ف.ص
وقتی به سلامتی مریض شدین، طبیب بیاریم به بالینتون یا نیاریم؟

...از فرمایشاتِ عزیزم ببخشید...
.
.
.
پ.ن: آنژین شده ام جوری که صدایم در نمی آید حتی...آن وقت مجبور بوده ام بروم مدرسه و در مدرسه محضِ انسان دوستی هیچ کس نگفت کلاست با من، می ماندی خانه استراحت می کردی...آن قدر از این حس که چرا سبکِ زندگیِ انتخابی ام نمی فهمد من در شرفِ مرگم و باید استراحت کنم عصبانی بودم که کل روز را اشک ریختم...این حسِ بیچارگی از آنژین هم بدتر است...
۱۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۰:۳۸
ف.ص