بی کمپلکس

هذا مقام المستوحش الفرق...

بی کمپلکس

هذا مقام المستوحش الفرق...

از حاج آقا مجتهدی رحمة الله نقل شده:

آقای آخوند از آقای نخودکی اصفهانی خواستند که او را موعظه کند. آقای نخودکی فرمودند: مرنج و مرنجان.
آقای آخوند گفت مرنجان را فهمیدم یعنی کسی را اذیت نکنم. ولی مرنج یعنی چی ؟ چطور میتوانم ناراحت نشوم. مثلا وقتی بفهمم کسی مرا غیبت کرده یا فحش داده چطور نباید برنجم؟
آقای نخودکی فرمودند: علاج آن است که خودت را کسی ندانی. اگر خودت را کسی ندانستی دیگر نمی رنجی...

.

.

پ.ن: یا رئوفُ یا رحیم...



۱۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۴:۴۶
ف.ص

 

 

 

 

.
.
.
 
از مردم این شهر و شهرهای دیگر بپرسی چه کاره اند جواب واضحی نخواهند داد..اما راستش این است که اکثرا بافنده اند..همش دارند می بافند..آسمان را به ریسمان، ریسمان را به آسمان، راست را به دروغ، دروغ را به راست...سخنگو زیاد است، اما وقت عمل که می رسد و تو مردان را صدا می زنی تازه می فهمی از آن همه حاضر یراق فقط خودت مانده ای و سایه ی سرِ ظهرِ خودت که از همیشه کوتاه تر است...

 

...برپا، مریم راهی...

۱۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۳:۲۵
ف.ص

.

.

اردی بهشت بی تو برایم جهنم است

اردی جهنمی که همیشه پر از غم است...

۱۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۶:۱۳
ف.ص
امروز بچه ها را برده ام حیاط گفته ام خوب به اطراف نگاه کنند و سعی کنند سوال های خوب به کله شان بزند...که به ناگاه یکی شان پرسید:چرا کلاغ انقدر سیاه است؟!...و من جواب این سوال را خب مسلما نمی دانستم اما مجبورشان کردم که بنشینند و کل داستان لیلی و مجنون را گوش بدهند تا برسم به آن جای قصه که مجنون با زاغ سخن می گوید و بسیاری از ابیات محبوب من در آن جای داستان هست:

گفت: ای سیهِ سپیدجامه
از دست که ای سیاه جامه؟
شب رنگْ چرایی ای شب افروز
روزت ز چه شد سیه، بدین روز
بر آتش غم منم! تو جوشی؟
من سوگ زده، سیه تو پوشی؟
گر سوخته دل، نه خام رایی
چون سوختگان سیه چرایی
شاید که خطیب ِخطبه خوانی
پوشیده سِیَه لباس از آنی
.
.
روزی که رسی به نزد یارم
گو بی تو ز دست رفت کارم
دریاب که گر تو درنیابی
ناچیز شوم در این خرابی
گفتی که مترس که دستگیرم
ترسم که در این هوس بمیرم....
.
.
.
پ.ن: ناگفته نماند که پسرها اصلا از هیچ جای داستان به اندازه ی قسمت های زندگی مجنون با حیوانات آن قدر خوششان نیامد لذا من مجبور شدم بر روی عشق مجنون با حیوانات بیشتر مانور بدهم ...و باشد که نظامی از سر تقصیراتم بگذرد.


۰۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۹:۰۲
ف.ص

چه زشت است برایِ مومن دلبستگی به چیزی که او را خوار کند....

...امام حسن عسگری علیه السلام...
.
.
.
.
- قرارمون بود بیای شمال!
- قرار چیه! الان وضع عوض شده!
- قرار چیزیه که وضع عوض شد پاش وایسی....

...کنعان، مانی حقیقی...
۳۱ فروردين ۹۴ ، ۱۷:۵۵
ف.ص

گفتی که به دل شکستگان نزدیکی

ما نیز

د لِ   شِ کَ س ت ه 

داریم 

ای دوست...

۲۹ فروردين ۹۴ ، ۱۹:۵۵
ف.ص

شوقی چنان ندارد 

بی دوست 

زندگانی...

۲۴ فروردين ۹۴ ، ۲۲:۴۷
ف.ص

یک ربع مانده به زنگ تفریح بچه ها را برده ام حیاط پشتی مدرسه که درست چسبیده به کلاس خودمان، تا کمی هوای بهاری به سرشان بخورد و دست از کتک کاری بردارند. فکر می کنم چه بازی دسته جمعی ای بکنیم در این حیاط کوچک که بچه ها به جان هم نیفتند... بچه ها دست هم را می گیرند و حلقه می زنیم بعد خودم می شوم حاکم و می گویم آسیاب بچرخ بچه ها می گویند می چرخم و شروع می کنند به چرخیدن. آسیاب بشین..می شینم .آسیاب پاشو..پا میشم.آسیاب بخند.. بچه ها می خندند. آسیاب گریه بکن..شروع می کنند به جیغ زدن! می گویم گفتم گریه نگفتم جیغ! باز هم جیغ می زنند. یکی از معلم ها از طبقه ی بالا، پنجره ی کلاسش را باز می کند و می پرسد که داریم چه کار می کنیم که صدای جیغ بچه ها مدرسه را برداشته! من سرم را بالا می کنم و می گویم می خواستیم گریه کنیم اما بچه ها جیغ می زنند! با تعجب نگاهی دوباره به پایین می اندازد و پنجره را می بندد. به بچه ها می گویم خب حالا نوبتی حاکم شوید و بگویید که چه کار کنیم. بازی دوباره شروع می شود: آسیاب بچرخ..می چرخم..و بعد از چند دور....آسیاب "پاندای کونگ فوکار" شو!... و در یک چشم بهم زدن بچه ها با لگد و مشت است که به جان هم افتاده اند! و این گونه است که پسرها از یک بازی بی هیجان و کاملا بدون زد و خورد به کتک کاری مورد علاقه ی خود می رسند!

.

.

.

پ.ن.١: با خودم فکر می کنم که کاش من هم به جای گریه کردن جیغ می کشیدم...دلم می خواهد جیغ بکشم...جوری که صدایم را کل شهر بردارد....

پ.ن.٢: مثلا تپه های بزرگراه مدرس باید جای مناسبی باشد...

۱۹ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۳۰
ف.ص

.

.

تماشا می روی؟ 

بیا اندرون من تماشا کن...


۱۳ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۴۰
ف.ص

.

.


 

۱۱ فروردين ۹۴ ، ۱۲:۲۴
ف.ص

السَّلَامُ عَلَیْکِ یَا سَیِّدَةَ نِسَاءِ الْعَالَمِینَ مِنَ الْأَوَّلِینَ وَ الْآخِرِینَ...

.

.

هزاران گل اگرم هست، هر هزار تویی

گل اند اگر همه اینان، همه بهار تویی

به گرد حسن تو هم این دویدگان نرسند

پیاده اند حریفان و شهسوار تویی...


۰۴ فروردين ۹۴ ، ۲۰:۴۶
ف.ص
من خداحافظی کردن بلد نیستم. تا جایی که یادم می آید هیچ وقت هم درست بلد نبوده ام. پدرم و مادرم یک بار بهم گفتند که حتی قبل از به حرف آمدن هم با خداحافظی کردن مشکل داشتم...پدر و مادرم یک موقعی سعی کردند با حرف زدن، مشکل را برطرف کنند اما پایم که به دبستان رسید، واکنشهایم در لحظه ی خداحافظی شدیدتر و فجیع تر شد طوری که اول توی صورت طرف جیغ می کشیدم و بعدش هم می زدم زیر گریه...بعضی وقت ها برای فرار از این مشکل به جای خداحافظی کردن همین طوری به حرف زدن ادامه می دهم که البته همیشه هم بهترین چاره نیست. یک بار سر همین زن گرفتم و در نهایت وقتی رابطه مان به آخر رسید چیزی بهتر از «برو بابا» نتوانستم بگویم که خب در دادگاه اصلا به نفعم تمام نشد. یک مدتی هم پیش روانکاو می رفتم. کل مدت جلسه را توی اتاقش می ایستادیم و از هم خداحافظی می کردیم که طبعا پایان جلسات را خیلی سخت و گیج کننده می کرد.  او به من گفت که علت مشکلم ترکیب عارضه هایی است به اسم «اضطراب جدایی» و «خشونت جدایی» که این دومی خطرناک تر و جدی تر است. 
دوستم خدای خداحافظی کردن است و هر چیزی در آن موقعیت بگوید به نظر درست می آید، مثلا «فعلا» یا «مخلصیم»یا «برو به جهنم». واقعا خوش به حالش..من احتمالا حتی نمی توانم از کسی که دارد از لب صخره پایین می افتد خداحافظی کنم. ته تهش این است که شانه هایم را بالا بیندازم و صورتم را طوری کنم که یعنی «خب صخره س دیگه. چی کار میشه کرد.»
گاهی مردم از من می پرسند که دم مردن می خواهم چه کار کنم. راستش اصلا نمی دانم. احتمالا صدای«اررق ق ق ق ق» از خودم در می آورم و خودم را به مردن می زنم و بعد که همه رفتند واقعا می میرم. ولی مطمئنم تا آن موقع بشر ربات هایی اختراع کرده که می توانند برای خداحافظی کردن به کمک آدم ها بیایند. تا آن روز باید به همین روش های دستی اکتفا کرد...

...قصه های شهر دیوانه، دیمیتری مارتین...
.
.
.
پ.ن.۱: دید و بازدیدهای عید همیشه معذبم می کند مثلا احساس می کنم سلام و احوال پرسی معمولی هم بلد نیستم! 
پ.ن.۲: جوری است که مجبوری خوشحال باشی انگار...


۰۲ فروردين ۹۴ ، ۱۲:۱۰
ف.ص

.

.

جامه را سبک تر کن تا ذوق آفتاب بینی...!

۲۴ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۵۶
ف.ص

آن بهاری که نسیمت را ندارد بهتر است

هر شب عیدش ببارد برف سنگین بیش تر 

خواب دیدم نیستی، تعبیر آمد می رسی

هر چه من دیوانه بودم ابن سیرین بیش تر...



پ.ن:جریانِ عنوان از این قرار است که شاگردی دارم در مدرسه که هر چه شعر یاد می دهیم سرِ کلاس با افعال منفی میخواند! یعنی برایِ مثال شعرِ نوروز یاد میدهم: هی چرخید و بشکن زد و رقصید حاجی فیروز/هی دایره زنگی زد و شعر خوند واسه نوروز و الی آخر... بعد بچه ی مزبور میخواند: هی نچرخید و بشکن نزد و نرقصید حاجی فیروز/ هی دایره زنگی نزد و شعر نخوند واسه نوروز....باورتان نمی شود که چه طور بدونِ خطا این کار را انجام می دهد! 

۱۷ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۳۴
ف.ص

-You know what I'm realising? My life is just going to go. Like that. This series of milestones. Getting married. Having kids. Getting divorced. The time that we thought you were dyslexic. When I taught you how to ride a bike. Getting divorced... again. Getting my masters degree. Finally getting the job I wanted. Sending Samantha off to college. Sending you off to college. You know what's next? Huh? It's my fucking funeral! 
-Aren't you jumping ahead by, like, 40 years or something?
-I just thought there would be more....

...Boyhood, Richard linklater...


پ.ن: این روزها، یعنی درست روزهای آخر سال که می شود زندگی بیشتر از هر زمانی سخت می گیرد... 
۰۵ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۳۰
ف.ص