خوابم نمی برد... روشناییِ چراغِ کوچه می افتاد توی اتاقم و نمی گذاشت بخوابم. دلم می خواست از خانه می زدم بیرون... دلم گرفت... دلم می خواست بزنم به چاک... خودم تنهایی... بزنم زیر همه چی...همه چی غیر از آن چه دلم می خواست... دلم می خواست فدایی می شدم.. از سر همه چیز می گذشتم... مثل فدائیان حسنِ صباح...!
...جعفر مدرس صادقی...
پ.ن.١:عید نوروز را دوست ندارم همین طور بهار را... این نشانه ی خوبی نیست...می دانم...
پ.ن.٢: دل خوشی های مرا هجرانِ لامذهب ربود...