بی کمپلکس

هذا مقام المستوحش الفرق...

بی کمپلکس

هذا مقام المستوحش الفرق...

۳۰ مطلب در اسفند ۱۳۹۲ ثبت شده است

خوابم نمی برد... روشناییِ چراغِ کوچه می افتاد توی اتاقم و نمی گذاشت بخوابم. دلم می خواست از خانه می زدم بیرون... دلم گرفت... دلم می خواست بزنم به چاک... خودم تنهایی... بزنم زیر همه چی...همه چی غیر از آن چه دلم می خواست... دلم می خواست فدایی می شدم.. از سر همه چیز می گذشتم... مثل فدائیان حسنِ صباح...!

...جعفر مدرس صادقی...


پ.ن.١:عید نوروز را دوست ندارم همین طور بهار را... این نشانه ی خوبی نیست...می دانم...

پ.ن.٢: دل خوشی های مرا هجرانِ لامذهب ربود...

۳ نظر ۲۸ اسفند ۹۲ ، ۲۳:۴۹
ف.ص

"گاهی انقدر بدم می آید

که حس میکنم باید رفت...

باید از این جماعت پُرگو گریخت

واقعا می گویم

گاهی دلم می خواهد بگریزم از اینجا

حتی از اسمم، از اشاره، از حروف،

از این جهانِ بی جهت که میا...که مگو...که مپرس...

گاهی دلم می خواهد بگذارم بروم بی هر چه آشنا،

گوشه ی دوری گمنام

حوالی جایی بی اسم،

بعد بی هیچ گذشته ای

به یاد نیارم از کجا آمده، کیستم، اینجا چه می کنم...

بعد بی هیچ امروزی

به یاد نیاورم که فرقی هست، فاصله ای هست، فردایی هست.

گاهی واقعا خیال می کنم

روی دست خدا مانده ام

خسته اش کرده ام.

راهی نیست

باید چمدانم را ببندم

راه بیفتم...بروم.

ومی روم...

اما به درگاه نرسیده از خود می پرسم

کجا...

کجا را دارم، کجا بروم؟"


پ.ن: یک جایی دور، یک جای خیلی دور...دورتر از این خواب و این حرف و این حدود...

۱ نظر ۲۷ اسفند ۹۲ ، ۱۰:۲۱
ف.ص

"در خیابان های سردِ شب...جز خداحافظ خداحافظ صدایی نیست..."

۱ نظر ۲۶ اسفند ۹۲ ، ۲۲:۴۵
ف.ص

آخر یک روز یک نفر پیدا می شود و دستگاهی اختراع می کند که درصدِ غم در خون را اندازه می گیرد...یومَ تُبلَی السَرائر...

.

.

.

پ.ن.١: بگو کجا برم آن جا که از غمت ببرم...

پ.ن.٢: یا من أخرجَ یونُسَ مِن بطنِ الحوت...

۱ نظر ۲۶ اسفند ۹۲ ، ۰۷:۳۳
ف.ص

.

.

.

فتاده آتش غم بر دوازده بندم...

۳ نظر ۲۴ اسفند ۹۲ ، ۱۰:۳۵
ف.ص

تو که از صورتِ حالِ دلِ ما بی خبری...ساکت باش!

۱ نظر ۲۳ اسفند ۹۲ ، ۲۲:۱۸
ف.ص

سالی که بر من و تو گذشت فقط سیصد و شصت و پنج روز نبود...جمعه ها را باید دو روز حساب کرد...

۲۳ اسفند ۹۲ ، ۱۵:۲۵
ف.ص

اگر درمان تویی....دردم نیومد!

۲۱ اسفند ۹۲ ، ۱۳:۱۹
ف.ص

این روزها زیاد به این فکر می کنم که هیچ حرفی نیست که در وهله ی دوم باز هم دلم بخواهد بگویمش... هر چقدر فکر میکنم به گفتنش نمی ارزد ... اسمش را بگذار یک جور بی حوصلگی... یک جور بی خیالی... یک جور ...


پ.ن.١: فامیل دور: آقای مجری می خوای یه خاطره تعریف کنم؟

آقای مجری: نه!

فامیل دور: آره خودمم همچین تَمایُری (تمایلی) نداشتم!


پ.ن.٢: اصلا تو اسمش را بگذار یک جور انتقام از خاطراتِ خوشِ با تو نداشته ام...

۲۰ اسفند ۹۲ ، ۱۹:۱۸
ف.ص

بی دل و خسته در این شهرم و دل داری نیست

غم دل با که توان گفت که غم خواری نیست

رو مداوای خود ای دل بکن از جای دگر

کاندر این شهر طبیبِ دل بیماری نیست....

۲۰ اسفند ۹۲ ، ۰۰:۴۰
ف.ص

نقل است که بایزید در پسِ امامی نماز می کرد. پس امام گفت: یا شیخ تو کسبی نمی کنی و چیزی از کسی نمی خواهی، از کجا می خوری؟ شیخ گفت: صبر کن تا نماز قضا کنم. گفت: چرا؟ گفت: نماز از پسِ کسی که روزی دهنده را نداند روا نبوَد که گزارند...

...تذکرة الاولیاء، ذکر بایزید بسطامی...

۲۰ اسفند ۹۲ ، ۰۰:۱۷
ف.ص

.

.

علّتش را دُرست یادم نیست...

۲ نظر ۱۹ اسفند ۹۲ ، ۰۰:۴۴
ف.ص

.

.

.

به کمال عجز گفتم که به لب رسید جانم

ز غرور ناز گفتی که مگر هنوز هستی٠٠٠؟

۱۸ اسفند ۹۲ ، ۰۰:۰۰
ف.ص

رستم- تو که به این خُردی رستم را می آزمایی بگو نام چهار بُن شنیده ای؟

سیاوش- آب و خاک و باد و آتش...

- کدام چیره ترند؟

- هر دَم یکی؛ چون تشنه ای...آب. چون خونت بریزند...خاک. چون درگذری...باد و چون دِلَت بسوزند...آتش.

...سیاوش خوانی، بیضائی....

.

.

پ.ن: "در خوابم گذشت که آب آتش گرفته است. و باد آتش گرفته است. و خاک آتش گرفته است. و آتش آتش گرفته است...در خوابم گذشت که در رگهایم... خون آتش گرفته است..."

۳ نظر ۱۶ اسفند ۹۲ ، ۱۹:۰۶
ف.ص

به آلمانی که حرف می زنی، حالتی در صدات نیست، نه غمی، نه غم بادی، نه...ای مرده شور این حالِ آدم را ببرد که فقط وقتی به زبان مادری حرف می زند، همه ی هستی اش می آید بالا... آدم رو می شود...

...عباس معروفی...


پ.ن: این روزها باید زبان دیگری یاد بگیرم...

۱۵ اسفند ۹۲ ، ۲۳:۵۸
ف.ص