تا تو مُراد من دهی، کشته مرا فراق تو
تا تو به داد من رسی، من به خدا رسیده ام...
.
.
.
تا تو مُراد من دهی، کشته مرا فراق تو
تا تو به داد من رسی، من به خدا رسیده ام...
.
.
.
سفر یعنی آدامس! سفر برای من یعنی جاده شمال وقتی به تهران نزدیک می شود و بخشی از تو جا مانده در شمال دارد طناب جاده را می کشد سمت خودش. از یک طرف تهران می کشد سمت خودش، از یک طرف شمال. شمال بکش، تهران بکش. طنابِ جاده نمی شود کِش که یک جا در برود خیال هر دو راحت شود؛ می شود آدامس، کش می آید مغزت از شمال تا تهران. نه می ماند نه می رسد، فقط می چسبد به اتوبوس های سردرگم و رستوران های سرِ راهی و گوریل های حصیری و لواشک های آویزان و کایت های بی باد و ببرها و قوهای بادی و کلوچه های مغزدارِ هرجایی و تابلوهای چند کیلومتر مانده به کجا و مکانیکی ها و کوووووه تا خودِ کلان شهر...سفر یعنی عقبِ ماشین که دیگر مرتب نیست نصفه نیمه خوابیدن، بی خودی بیدار شدن روی ملافه های چروک، بعد توی خواب خرکش کردن لباس ها وکفش ها و ساک هایی که مثل قبل مرتب نیست و فکر کردن به اینکه انگار چمدان ها بعد از سفر تولید مثل می کنند و زیاد می شوند. لباس چرک ها همین طور..دمپایی ها همین طور..خاطره ها همین طور...
سفر یعنی آدامس..تا حالا آدامس توی موهات چسبیده؟ این را زن ها بیشتر درک می کنند، ولی مردها این را بیشتر حس می کنند که پیش بینی یعنی چه! اینکه ببینی حالا سوار شدی، حالا توی جاده، رسیدی، استراحت، شام، ناهار...تمام شد...برگشتی...جاده..خانه..همین جا.
.
.
این فکر کردن به آینده مثل آدامس می چسبد به موهای مغزم...طوری که سفر نمی روم و می مانم توی خانه موها را دانه دانه جدا می کنم. بیماری دارد حادتر می شود. در مورد کار هم همین طور شده.. در مورد مهمانی هم..در مورد هر چیزی که بشود نقطه های شروع و پایانش را حدس زد. این است که این روزها فقط می خوابم و گاهی کارهایی می کنم که آخرش معلوم نیست و باز می خوابم و آینده ی روشن شده را پیش بینی می کنم و نقطه ها را به هم وصل می کنم و آدامس ها را سعی می کنم بِکَّنم از لای موها...
...از نوشته های نیما دهقانی...
هر کس که ساختن زندان انفرادی به کله اش زده، آدم جالبی بوده و خوب می دانسته با آدم ها چه طور بازی کند. یعنی درست تر آن است که بگویم می دانسته آدم بهترین دشمن خودش است. لازم نیست او را کتک بزنند یا زیر شکنجه لت و پارش کنند. بهترین راه این است که خودش را با خودش تنها بگذارند تا خودش دخل خودش را بیاورد...
...جیرجیرک، احمد غلامی...
.
.
.
پ.ن.۱: روزهایی هست که از تنها ماندن با خودم فرار می کنم...
پ.ن.۲: دل ربود از من نگارم، جان ربودی کاشکی!
تو: یک جهانِ تازه پر از صلح و دوستی
من: کشوری که با همه در حالِ جنگ بود...
..
.
هر کس برای من غزلی از تو گفته است
امشب خودت بیا و خودت را بگو به من...
.
.
خُب زندگی مبارزه ی دائم بین فرد بودن و عضوی از اجتماع بودنه...
...خاطرات صد در صد واقعی یک سرخ پوست پاره وقت، شرمن الکسی...
- ولی ما که دیگه انسان اولیه نیستیم.
ـ چرا، چرا، هستیم. هنوز آدمای ناسازگار طرد می شن.
گفتم: منظورت آدمایی مثل منه؟
گوردی گفت: و مثلِ من.
گفتم: خب پس ما یک قبیله ی دو نفری ایم.
یک دفعه احساس درونی ای بهم گفت گوردی را بغل کنم و یک دفعه احساس درونی ام به گوردی گفت مانعم بشود.
گفت: احساساتی نشو!
آره حتی آدم های غیر عادی هم از بروز احساسات خودشان می ترسند...
...خاطرات صد در صد واقعی یک سرخ پوست پاره وقت، شرمن الکسی...
.
.
پ.ن: زندگی در میانِ مردمانی اهلِ سیاست سخت می شود گاهی...