بی کمپلکس

هذا مقام المستوحش الفرق...

بی کمپلکس

هذا مقام المستوحش الفرق...

 مَنْ عَمِلَ صَالِحًا فَلِنَفْسِهِ وَمَنْ أَسَاء فَعَلَیْهَا وَمَا رَبُّکَ بِظَلَّامٍ لِّلْعَبِیدِ.
...فصلت، آیه ٤٦...
.
.
. 
پ.ن: شک ندارم توی راهی که این همه سالِ دارم میرم خوش بختی نیست... اما شک دارم اگه تغییرشم بدم خوش بخت شم...اینه که کار خاصی هم در این راستا نمی کنم... همین...نقطه سرِ خط

۰۳ تیر ۹۳ ، ۲۱:۴۱
ف.ص


ای کسانی که نمی توانید آدم را به زندگی امیدوار کنید؛ لااقل بیش از این ناامید هم نکنید...به خدا ثواب دارد ثواب هم نداشته باشد ضرر که ندارد... دارد؟
۰۳ تیر ۹۳ ، ۱۱:۲۴
ف.ص

.

.. بعضی ها آن قدر خاطراتشان را برایت تعریف می کنند که تبدیل می شود به خاطرات خودِ آدم...جوری که یادت می رود آن اتفاق ها برای تو افتاده یا آن ها!

۰۲ تیر ۹۳ ، ۲۳:۰۵
ف.ص

خرچنگ سخت پوستی است که همه چیز خوار است... عنصرش آب است اما گرایش عجیبی به خاک دارد، به همین دلیل می تواند در خشکی زندگی کند. در "مرتاض نامه هندی" آمده که خرچنگ وابسته ی خانه و زادگاه خویش است امنیت خاک خانه خوگیرش می کند، پابندش می کند...

خرچنگ با احتیاط پیش روی می کند، در بهترین موقعیت در میانه ی راه لحظه ای می ایستد و به عقب سر نگاه می کند... چالاک و ناآرام است، خشونت طبعی هم دارد که نزدیک به سبعیت است اما مانعی سر راهش باشد، دور می زند... 


...قسمت هایی از متن قلم در عقرب نوشته ی آرش صادق بیگی...


پ.ن: بدهکار هیچ کس نیستم جز همین ماه که تو را به یادم می آورد....


۰۱ تیر ۹۳ ، ۲۲:۰۵
ف.ص

بیا بر چشم بی خوابم نشین....
گل گوی و گل بشنو...
تو یارم شو...
خدا یار است...
از عالم چه می خواهم ...؟
۲۶ خرداد ۹۳ ، ۱۱:۲۰
ف.ص

 با این که بهار ما گذشته...گذشته ها نگذشته!

.

.

اتفاقات گذشته هر چقدر هم که زمان از آن ها گذشته باشد، دست از سرِ آدم بر نمی دارند...همیشه بالاخره حرفی، کسی، مکانی، بویی، کتابی، آهنگ صدایی، خنده ای شاید...پایت را در همان گذشته بند می کند...

۲۵ خرداد ۹۳ ، ۲۱:۵۹
ف.ص

.

.

.

 نمی دانم این چه اصلی است که اغلب، کسانی را که بیش تر از بقیه دوست داری بیشتر از بقیه می رنجانی...

۲۱ خرداد ۹۳ ، ۲۳:۱۴
ف.ص
"من نمی اندیشم، پس هستم!"
.
.
.
یک نظریه ای هم وجود دارد که شرط اساسی برای ادامه ی زندگی در این روز و روزگار را " فکر نکردن به خیلی چیزها" می داند...
۲۱ خرداد ۹۳ ، ۰۹:۵۹
ف.ص

" مُردن فقط اولش سخت است... اولین نفسی که بالا نمی آید...

چهارمین نفسی که بالا نمی آید خیلی راحت بالا نمی آید..."

۱۹ خرداد ۹۳ ، ۱۳:۰۱
ف.ص

در کنار قانون جذب باید یک قانون جذبِ معکوسی هم باشد! تا الان هر چیزی یا کسی را به شدت خواسته ام یا از دست داده ام یا اصلا به دست نیاورده ام...

.

.

.

پ.ن: مرگ باش اما برای من باش...

۱۸ خرداد ۹۳ ، ۲۱:۵۸
ف.ص

در خواب هایم هیچ چیز سرجایش نیست ...دشمنانم دوستانم هستند و دوستانم من را نمی شناسند...کسانی که سال هاست رفته اند برگشته اند و جوری هستند که انگار همیشه بوده اند...و کسانِ از یاد رفته ام را به یاد می آورم اما نام هیچ کدام را بلد نیستم........آدم خودش که بی سر و ته می شود خواب هایش هم بی محتوا می شوند لابد!


پ.ن.١: - بابا راس می گن که مامان از دست تو دق کرد و مرد؟

- نه من از دست مادرت دق کردم!

- اما وقتی تو مُردی مادرم زنده نبود.

- زنده نبود اما من هر شب خوابشو میدیدم.

- منم هر شب خواب تو رو میبینم.

- پس بپا دق نکنی!

...گاو خونی...

پ.ن.٢: "همین چند روز پیش فکر می کردم می توانم عاشق کسی شبیه تو شوم... از همین چند روز پیش هیچ کس شبیه تو نیست...."




۱۷ خرداد ۹۳ ، ۱۳:۰۲
ف.ص

نمی توانم از خواب بیدار شوم؛

کجایید دلایلی که مرا از خواب بیدار می کردید...




۱۲ خرداد ۹۳ ، ۰۹:۰۸
ف.ص

سخت تر از خود کشی اینه که خودتو نکشی!

.

.

.

پ.ن: سه روز است که شاید فقط چند ساعت خوابیده ام تا جلد دوم کتابی که دستم هست را تمام کنم آن وقت آخر کتاب آن قدر من را ناامید و عصبانی کرده که دلم می خواهد بروم نویسنده ی کتاب را از قبر بکشم بیرون و جلد محکم کتاب را توی سرش بزنم و این بار خودم او را به آن دنیا بفرستم!

۱۱ خرداد ۹۳ ، ۱۲:۲۰
ف.ص

یک وقت هایی هیچ آرزویی نداری جز این که زمان به عقب باز گردد و بعضی راه ها را نروی تا بعضی آدم ها را نبینی و بعضی حرف ها را نزنی.....

.

.

.

گلوله ها از بدن بیرون می آمدند و به داخل مسلسل ها برمی گشتند، و قاتل ها عقب می رفتند و عقب عقبکی از پنجره پایین می پریدند..وقتی آبی ریخته می شد دوباره بلند می شد و توی لیوان می رفت..خونی که ریخته شده بود دوباره داخل بدن می شد و دیگر هیچ‌کجا، نشانه ای از خون نبود...زخم ها بسته می شدند.. آدمی که تف کرده بود، تفش به دهانش برمی گشت...اسب‌ها عقب عَقَبکی می تاختند و آدمی که از طبقه‌ی هفتم افتاده بود، بلند می شد و از پنجره می رفت تو....یک دنیای وارونه ی راستکی بود، و این قشنگ ترین چیزی بود که توی این زندگی کوفتی ام دیده بودم...

...رومن گاری، زندگی در پیش رو... 


۱۰ خرداد ۹۳ ، ۰۱:۲۵
ف.ص
تا حالا صد تا نقشه کشیده ام هیچ کدامش هم عملی نشده!! نقشه هایم طی یک عملیات آوانس دهی به خودم هر سال و ماه کوچک و کوچک تر می شوند. حالا می خواهم ورزش کردن را از سر بگیرم مثلا ... 




پ.ن.١: " مادر میگوید: باید کمی به خودت برسی...اما چگونه؟ وقتی از هر طرفی می روم به تو می رسم...."رضا کاظمی

پ.ن.٢: "...و غم چون سنگی مرا در سراشیب جاده دنبال می کند!"

۰۵ خرداد ۹۳ ، ۲۳:۵۳
ف.ص