دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی... من لی غیرک...
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی... من لی غیرک...
از تو دل برنکنم تا دل و جانم باشد
می برم جور تو تا وُسع و توانم باشد...
پ.ن: بریدی و نبریدم...هنوز...
مردمِ افغانستان هم زبانی دارند به غایت صحیح. مِن بابِ مثال در زبان افغانی به جای حال و احوال پرسیدن از عبارت حال و احوال گرفتن استفاده می شود.
این از برایِ آن گفتم که برخی هم هستند که تلفن میزنند صرفا جهتِ حال گیری!
.
.
.
آن یارِ نکوی من بگرفت گلوی من
گفتا که چه می خواهی گفتم که همین خواهم...
اشتباه اول من این بود که به تو اعتماد کردم. اشتباه دوم من این بود که عاشقت شدم.اشتباه سوم من این بود که فکر می کردم با تو خوشبخت میشم.اشتباه بعدی من این بود که تو رو صد بار بخشیدم.اشتباه هزارم من این بود که هیچ وقت خودم رو از پنجره پرت نکردم بیرون... هنوز هم دارم اشتباه می کنم که با تو حرف می زنم...
...تهران در بعد از ظهر، مصطفی مستور...
پ. ن.١: می دانم آخر یکی از همین شب ها که خوابم نمی بَرَد خواهم مرد... یکی از همین صبح ها که بهانه ای برای بیرون آمدن از زیرِ پتو ندارم...یکی از همین بعد از ظهرهای سرد برفی که در خانه مانده ام...
پ.ن.٢: چرا هر کس که به های و هوی دنیا دل نمی دهد می شود بی سر و پا؟
پ.ن.٣: با صدهزار مردم تنهایی... بی صدهزار مردم تنهایی...
.
.
.
گر من از چشم همه خلق بیفتم سهل است
تو مپندار که مخذولِ تو را ناصر نیست...
.
.
.
گرچه دانم که به وصلت نرسم بازنگردم
تا در این راه بمیرم که طلبکار تو باشم...
بعدالتحریر: پشیمان شدم که فقط از سعدی بگویم لذا از حبّ خواهم نوشت که ما أصابنی البلاء الّا مِن الحبّ...
میدانی سیمِ آخر چیست؟ همه خیال می کنند که سیمِ آخر ساز است. حتی یک نوازنده ی بی سواد روی صحنه زد به سیم آخر تارش گفت: این هم سیمِ آخر. اما سیم آخر یعنی وقتی می رفتند قمار، سکه ی زرشان را که می باختند، جیبشان را می گشتند، آخرین سکه ی سیم را هم به قمار می زدند. می زدند به سیمِ آخر. به امید بردنِ همه ی هستی یا به باد دادنِ آخرین سکه ی نیستی...
من هم دلم می خواست در این قمار بزنم به سیمِ آخر...اما گلستان به من گفت:" ببین زری که باختی اصل بود؟"
رفتم توی فکر...
...تماما مخصوص، عباس معروفی...
پ.ن: حالا که دیگر سلامم نمی کنی... اصلا حالا که دیگر کوه هم پاسخ نمی گوید سلامم را...
کربلا که رفتی داخل حرم توی صحن های اطراف، در مسجد بالا سر، هر جا که توانستی تنها بنشین، زانوهایت را بغل بگیر. نمی خواهد روضه بخوانی، نمی خواهد گریه کنی، نمی خواهد زیارت نامه بخوانی. زائر که زیارت نامه نمی خواند، سر تا پای خودش زیارت نامه است. می روی آن جا می نشینی زانویت را که بغل گرفتی، آقا می بیند، آقا می داند این زائر اوست، دست به سرش می کشد، خوابش می کند. برو آن جا اگر خوابت نبرد، بنشین. دفعه ی اول که رسیدی، اگر پنج دقیقه بنشینی خوابت می بَرَد. حضرت علیه السلام خوابت می کند، می گوید از راه آمده ای یک چرت بخواب خستگی ات در برود... از راه رسیده ای داشت می خوابید، نشسته بود سرش رفت پایین، داشت فکر می کرد که حضرت فرمود: إرفع رأسَک... سرت را بالا کن. امروز روز عاشوراست نمی شود بخوابی سرش را بلند کرد جمالِ آقا را که دید همه چیز کنار رفت. هر چه این ده روز اذیت شده بود، اذیت کرده بود، هر کاری کرده بود، همه کنار رفت. پرونده اش را انداختند دور، یک پرونده نو به او دادند...یعنی حُر از حالا عزیز ماست. از اول هم عزیز بود منتها پرونده اش مرتب نبود تا آمد پهلوی حضرت پرونده ی اولیه اش از بین رفت یک پرونده نو به او دادند...
...طوبای محبت، حاج محمد اسماعیل دولابی...
پ.ن: صلی الله علیک یا اباعبدالله...سی روز شد که از حَرَمتان دور افتاده ام...
می گویند که محمود غزنوی از دارالحکومه اش به خرقان آمد تا شیخ را زیارت کند پس رسول فرستاد که شیخ را بگویید که سلطان برای تو از غزنین بدینجا آمد؛ تو نیز برای او از خانقاه به خیمه او درآی. و رسول را گفت اگر نیاید این آیت برخوانید که خدا فرمود: ای آنان که ایمان آوردید فرمان برید خدا را و رسول را و اولیای امر از خودتان را.
رسول پیغام بگزارد.
شیخ گفت: مرا معذور دارید.
این آیت بر خواندند؛ شیخ گفت: محمود را بگویید که چنان در" فرمان برید خدا را" مستغرقم که در " فرمان برید رسول را" خجالتها دارم؛ چه رسد به اولیای امر!
رسول بیامد و به محمود باز گفت. محمود را رقّت آمد و گفت: که او نه آن مرد است که ما گمان برده بودیم!
...جوانمرد نام دیگر تو، عرفان نظر آهاری...
شیخ خرقانی را پرسیدند:نشان جوانمردی چیست؟ جوانمردا، بگو تا ما هم مردی مان را جوانمردی کنیم!
گفت: کمترین نشان، آن است که اگر خدا هزار کرامت با برادر تو کند و یکی با تو، تو آن یکیِ خودت را هم برداری و روی هزارتای برادرت بگذاری...
پ.ن: سبحانک انّی کنتُ مِن الظالمین...