بی کمپلکس

هذا مقام المستوحش الفرق...

بی کمپلکس

هذا مقام المستوحش الفرق...

این روزها زیاد به این فکر می کنم که هیچ حرفی نیست که در وهله ی دوم باز هم دلم بخواهد بگویمش... هر چقدر فکر میکنم به گفتنش نمی ارزد ... اسمش را بگذار یک جور بی حوصلگی... یک جور بی خیالی... یک جور ...


پ.ن.١: فامیل دور: آقای مجری می خوای یه خاطره تعریف کنم؟

آقای مجری: نه!

فامیل دور: آره خودمم همچین تَمایُری (تمایلی) نداشتم!


پ.ن.٢: اصلا تو اسمش را بگذار یک جور انتقام از خاطراتِ خوشِ با تو نداشته ام...

۲۰ اسفند ۹۲ ، ۱۹:۱۸
ف.ص

بی دل و خسته در این شهرم و دل داری نیست

غم دل با که توان گفت که غم خواری نیست

رو مداوای خود ای دل بکن از جای دگر

کاندر این شهر طبیبِ دل بیماری نیست....

۲۰ اسفند ۹۲ ، ۰۰:۴۰
ف.ص

نقل است که بایزید در پسِ امامی نماز می کرد. پس امام گفت: یا شیخ تو کسبی نمی کنی و چیزی از کسی نمی خواهی، از کجا می خوری؟ شیخ گفت: صبر کن تا نماز قضا کنم. گفت: چرا؟ گفت: نماز از پسِ کسی که روزی دهنده را نداند روا نبوَد که گزارند...

...تذکرة الاولیاء، ذکر بایزید بسطامی...

۲۰ اسفند ۹۲ ، ۰۰:۱۷
ف.ص

.

.

علّتش را دُرست یادم نیست...

۲ نظر ۱۹ اسفند ۹۲ ، ۰۰:۴۴
ف.ص

.

.

.

به کمال عجز گفتم که به لب رسید جانم

ز غرور ناز گفتی که مگر هنوز هستی٠٠٠؟

۱۸ اسفند ۹۲ ، ۰۰:۰۰
ف.ص

رستم- تو که به این خُردی رستم را می آزمایی بگو نام چهار بُن شنیده ای؟

سیاوش- آب و خاک و باد و آتش...

- کدام چیره ترند؟

- هر دَم یکی؛ چون تشنه ای...آب. چون خونت بریزند...خاک. چون درگذری...باد و چون دِلَت بسوزند...آتش.

...سیاوش خوانی، بیضائی....

.

.

پ.ن: "در خوابم گذشت که آب آتش گرفته است. و باد آتش گرفته است. و خاک آتش گرفته است. و آتش آتش گرفته است...در خوابم گذشت که در رگهایم... خون آتش گرفته است..."

۳ نظر ۱۶ اسفند ۹۲ ، ۱۹:۰۶
ف.ص

به آلمانی که حرف می زنی، حالتی در صدات نیست، نه غمی، نه غم بادی، نه...ای مرده شور این حالِ آدم را ببرد که فقط وقتی به زبان مادری حرف می زند، همه ی هستی اش می آید بالا... آدم رو می شود...

...عباس معروفی...


پ.ن: این روزها باید زبان دیگری یاد بگیرم...

۱۵ اسفند ۹۲ ، ۲۳:۵۸
ف.ص

شمع را باید از این خانه برون بردن و کشتن

تا به هم سایه نگوید که تو در خانه ی مایی...


پ.ن.١: باید هم سایه ام را عوض کنم...شد، شد، اگر نشد...یارم را عوض کنم...

پ.ن.٢: بعضی مسائل هم هستند که به هم مربوط اند... لابد...

۴ نظر ۱۴ اسفند ۹۲ ، ۲۳:۰۰
ف.ص

قدیم ترها پنج تا رفیق خیلی بود یعنی مثلن خیلی بیشتر از سیصد و بیست و شش تای الان... خیلی بیشتر...



پ.ن.١:گاهی همین طور بی خودی دلِ آدم می گیره اون هم درست وقتی که از همیشه بیشتر سرگرم این زندگیِ لامصّب شدی...

پ.ن.٢:دعایی هم پیدا نکردم که بگه خدایا این دل ما بدجور اوضاعش نابه سامانه از ما گفتن بود...

پ.ن.٣: گفتم بدوم تا تو همه فاصله ها را... تا زودتر از واقعه گویم گله ها را... زانو درد وسط راه امانم رو برید...نشد...


۳ نظر ۱۳ اسفند ۹۲ ، ۲۱:۴۳
ف.ص

.

..

چیزی که عاشقش هستی رو پیدا کن و بذار بکشتت...

...چارلز بوکوفسکی...


پ.ن: آن جا که تو نشسته ای قرار بود قبر من باشه...بی وتن، امیرخانی

۱۳ اسفند ۹۲ ، ۱۱:۱۳
ف.ص


برو ای تُرک که تَرکِ تو ستمگر کردم
حیف از آن عمر که در پای تو من سر کردم...
عهد و پیمانِ تو با ما و وفا با دگران
ساده دل من که قسم های تو باور کردم
به خدا کافر اگر بود به رحم آمده بود
زان همه ناله که من پیش تو کافر کردم
تو شدی همسر اغیار و من از یار و دیار
گشتم آواره و ترک سر و همسر کردم
زیر سر بالش دیباست ترا کی دانی
که من از خار و خس بادیه بستر کردم
در و دیوار به حال دل من زار گریست
هر کجا ناله ناکامی خود سر کردم 
در غمت داغ پدر دیدم و چون در یتیم
اشک ریزان هوس دامن مادر کردم
اشک از اویزه گوش تو حکایت می کرد
پند از این گوش پذیرفتم از آن در کردم
پس از این گوش فلک نشنود افغان کسی
که من این گوش ز فریاد و فغان کر کردم
ای بسا شب به امیدی که زنی حلقه به در
دیده را حلقه صفت دوخته بر در کردم
شهریارا به جفا کرد چو خاکم پامال 
آن که من خاک رهش را به سر افسر کردم...
...شهریار...
۱۳ اسفند ۹۲ ، ۰۶:۴۵
ف.ص


تکیه کردم بر وفای او غلط کردم، غلط

باختم جان در هوای او غلط کردم، غلط

عمر کردم صرف او فعلی عبث کردم، عبث

ساختم جان را فدای او غلط کردم، غلط

دل به داغش مبتلا کردم خطا کردم، خطا

سوختم خود را برای او غلط کردم، غلط

اینکه دل بستم به مهر عارضش بد بود، بد

جان که دادم در هوای او غلط کردم، غلط

همچو وحشی رفت جانم درهوایش حیف، حیف

خو گرفتم با جفای او غلط کردم، غلط...

...وحشی بافقی...

۳ نظر ۱۱ اسفند ۹۲ ، ۰۰:۲۹
ف.ص

.

.

.

در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست  

ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی...

۱ نظر ۰۹ اسفند ۹۲ ، ۱۲:۲۱
ف.ص

خواب دیدم آب دریای مازندران بالا آمده است جوری که تهران را آب برداشته است...آن وقت من از خانه ی خودمان تا خانه ی تو شنا می کردم ...بی آن که به ساحلی برسم...


بعدالتحریر:خواب است دیگر جغرافیا سرش نمی شود...

۳ نظر ۰۹ اسفند ۹۲ ، ۰۹:۱۷
ف.ص

یونسی دیدم نشسته بر لب دریای عشق

گفتمش چونی...؟ جوابم داد: بر قانون خویش...

زین سپس ما را مگو چونی و از چون درگذر

چون ز چونی دم زند آن کس که شد بی چونِ خویش...؟



پ.ن.١: " با این همه عمری اگر باقی بود...طوری از کنار زندگی می گذرم که نه زانویِ آهوی بی جفت بلرزد و نه این دلِ ناماندگارِ بی درمان..."

پ..ن.٢: کآن عقیقِ نادرِ ارزانم آرزوست...

پ.ن.٣: شرمنده که امروز به یادت کم تر...

۰۸ اسفند ۹۲ ، ۱۹:۰۷
ف.ص