شمع را باید از این خانه برون بردن و کشتن
تا به هم سایه نگوید که تو در خانه ی مایی...
پ.ن.١: باید هم سایه ام را عوض کنم...شد، شد، اگر نشد...یارم را عوض کنم...
پ.ن.٢: بعضی مسائل هم هستند که به هم مربوط اند... لابد...
شمع را باید از این خانه برون بردن و کشتن
تا به هم سایه نگوید که تو در خانه ی مایی...
پ.ن.١: باید هم سایه ام را عوض کنم...شد، شد، اگر نشد...یارم را عوض کنم...
پ.ن.٢: بعضی مسائل هم هستند که به هم مربوط اند... لابد...
قدیم ترها پنج تا رفیق خیلی بود یعنی مثلن خیلی بیشتر از سیصد و بیست و شش تای الان... خیلی بیشتر...
پ.ن.١:گاهی همین طور بی خودی دلِ آدم می گیره اون هم درست وقتی که از همیشه بیشتر سرگرم این زندگیِ لامصّب شدی...
پ.ن.٢:دعایی هم پیدا نکردم که بگه خدایا این دل ما بدجور اوضاعش نابه سامانه از ما گفتن بود...
پ.ن.٣: گفتم بدوم تا تو همه فاصله ها را... تا زودتر از واقعه گویم گله ها را... زانو درد وسط راه امانم رو برید...نشد...
.
..
چیزی که عاشقش هستی رو پیدا کن و بذار بکشتت...
...چارلز بوکوفسکی...
پ.ن: آن جا که تو نشسته ای قرار بود قبر من باشه...بی وتن، امیرخانی
تکیه کردم بر وفای او غلط کردم، غلط
باختم جان در هوای او غلط کردم، غلط
عمر کردم صرف او فعلی عبث کردم، عبث
ساختم جان را فدای او غلط کردم، غلط
دل به داغش مبتلا کردم خطا کردم، خطا
سوختم خود را برای او غلط کردم، غلط
اینکه دل بستم به مهر عارضش بد بود، بد
جان که دادم در هوای او غلط کردم، غلط
همچو وحشی رفت جانم درهوایش حیف، حیف
خو گرفتم با جفای او غلط کردم، غلط...
...وحشی بافقی...
.
.
.
در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی...
خواب دیدم آب دریای مازندران بالا آمده است جوری که تهران را آب برداشته است...آن وقت من از خانه ی خودمان تا خانه ی تو شنا می کردم ...بی آن که به ساحلی برسم...
بعدالتحریر:خواب است دیگر جغرافیا سرش نمی شود...
یونسی دیدم نشسته بر لب دریای عشق
گفتمش چونی...؟ جوابم داد: بر قانون خویش...
زین سپس ما را مگو چونی و از چون درگذر
چون ز چونی دم زند آن کس که شد بی چونِ خویش...؟
پ.ن.١: " با این همه عمری اگر باقی بود...طوری از کنار زندگی می گذرم که نه زانویِ آهوی بی جفت بلرزد و نه این دلِ ناماندگارِ بی درمان..."
پ..ن.٢: کآن عقیقِ نادرِ ارزانم آرزوست...
پ.ن.٣: شرمنده که امروز به یادت کم تر...
تو نشستی کنار دلهره ات؟
شده اندیشه ی کسی خوره ات؟
شده از عمق سینه ها آه کنی؟
مثل دیوانه ها نگاه کنی ؟
.
.
.
پ.ن: و ایاک النستعین...
.
.
.
ای گنج نوشدارو با خستگان نگه کن
مرهم به دست و ما را مجروح می گذاری...
نقل است که از بزرگان بصره یکی در آمد و بر بالین او نشست و دنیا را می نکوهید سخت. رابعه گفت: تو سخت دنیا دوست می داری.اگر دوستش نمی داری چندینش یاد نکردی...اگر از دنیا فارغ بودی به نیک و بد او (توجه) نکردی. اما از آن یاد می کنی که من احب شیئاً اکثر ذکره. هر که چیزی دوست دارد ذکر آن بسی کند...
...تذکرة الاولیاء، ذکر رابعه عدویه...
از جفای تو منِ زار چو رفتم، رفتم
لطف کن لطف... که این بار چو رفتم، رفتم...
پ.ن: یَعلم الله که از دستِ غمت جان نبرم...
جان نخواهد بُردن از تو هیچ دل
شهر بگرفتی به صحرا می روی...