بی کمپلکس

هذا مقام المستوحش الفرق...

بی کمپلکس

هذا مقام المستوحش الفرق...

۳۰ مطلب در اسفند ۱۳۹۲ ثبت شده است

شمع را باید از این خانه برون بردن و کشتن

تا به هم سایه نگوید که تو در خانه ی مایی...


پ.ن.١: باید هم سایه ام را عوض کنم...شد، شد، اگر نشد...یارم را عوض کنم...

پ.ن.٢: بعضی مسائل هم هستند که به هم مربوط اند... لابد...

۴ نظر ۱۴ اسفند ۹۲ ، ۲۳:۰۰
ف.ص

قدیم ترها پنج تا رفیق خیلی بود یعنی مثلن خیلی بیشتر از سیصد و بیست و شش تای الان... خیلی بیشتر...



پ.ن.١:گاهی همین طور بی خودی دلِ آدم می گیره اون هم درست وقتی که از همیشه بیشتر سرگرم این زندگیِ لامصّب شدی...

پ.ن.٢:دعایی هم پیدا نکردم که بگه خدایا این دل ما بدجور اوضاعش نابه سامانه از ما گفتن بود...

پ.ن.٣: گفتم بدوم تا تو همه فاصله ها را... تا زودتر از واقعه گویم گله ها را... زانو درد وسط راه امانم رو برید...نشد...


۳ نظر ۱۳ اسفند ۹۲ ، ۲۱:۴۳
ف.ص

.

..

چیزی که عاشقش هستی رو پیدا کن و بذار بکشتت...

...چارلز بوکوفسکی...


پ.ن: آن جا که تو نشسته ای قرار بود قبر من باشه...بی وتن، امیرخانی

۱۳ اسفند ۹۲ ، ۱۱:۱۳
ف.ص


برو ای تُرک که تَرکِ تو ستمگر کردم
حیف از آن عمر که در پای تو من سر کردم...
عهد و پیمانِ تو با ما و وفا با دگران
ساده دل من که قسم های تو باور کردم
به خدا کافر اگر بود به رحم آمده بود
زان همه ناله که من پیش تو کافر کردم
تو شدی همسر اغیار و من از یار و دیار
گشتم آواره و ترک سر و همسر کردم
زیر سر بالش دیباست ترا کی دانی
که من از خار و خس بادیه بستر کردم
در و دیوار به حال دل من زار گریست
هر کجا ناله ناکامی خود سر کردم 
در غمت داغ پدر دیدم و چون در یتیم
اشک ریزان هوس دامن مادر کردم
اشک از اویزه گوش تو حکایت می کرد
پند از این گوش پذیرفتم از آن در کردم
پس از این گوش فلک نشنود افغان کسی
که من این گوش ز فریاد و فغان کر کردم
ای بسا شب به امیدی که زنی حلقه به در
دیده را حلقه صفت دوخته بر در کردم
شهریارا به جفا کرد چو خاکم پامال 
آن که من خاک رهش را به سر افسر کردم...
...شهریار...
۱۳ اسفند ۹۲ ، ۰۶:۴۵
ف.ص


تکیه کردم بر وفای او غلط کردم، غلط

باختم جان در هوای او غلط کردم، غلط

عمر کردم صرف او فعلی عبث کردم، عبث

ساختم جان را فدای او غلط کردم، غلط

دل به داغش مبتلا کردم خطا کردم، خطا

سوختم خود را برای او غلط کردم، غلط

اینکه دل بستم به مهر عارضش بد بود، بد

جان که دادم در هوای او غلط کردم، غلط

همچو وحشی رفت جانم درهوایش حیف، حیف

خو گرفتم با جفای او غلط کردم، غلط...

...وحشی بافقی...

۳ نظر ۱۱ اسفند ۹۲ ، ۰۰:۲۹
ف.ص

.

.

.

در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست  

ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی...

۱ نظر ۰۹ اسفند ۹۲ ، ۱۲:۲۱
ف.ص

خواب دیدم آب دریای مازندران بالا آمده است جوری که تهران را آب برداشته است...آن وقت من از خانه ی خودمان تا خانه ی تو شنا می کردم ...بی آن که به ساحلی برسم...


بعدالتحریر:خواب است دیگر جغرافیا سرش نمی شود...

۳ نظر ۰۹ اسفند ۹۲ ، ۰۹:۱۷
ف.ص

یونسی دیدم نشسته بر لب دریای عشق

گفتمش چونی...؟ جوابم داد: بر قانون خویش...

زین سپس ما را مگو چونی و از چون درگذر

چون ز چونی دم زند آن کس که شد بی چونِ خویش...؟



پ.ن.١: " با این همه عمری اگر باقی بود...طوری از کنار زندگی می گذرم که نه زانویِ آهوی بی جفت بلرزد و نه این دلِ ناماندگارِ بی درمان..."

پ..ن.٢: کآن عقیقِ نادرِ ارزانم آرزوست...

پ.ن.٣: شرمنده که امروز به یادت کم تر...

۰۸ اسفند ۹۲ ، ۱۹:۰۷
ف.ص

 

تو نشستی کنار دلهره ات؟

شده اندیشه ی کسی خوره ات؟

شده از عمق سینه ها آه کنی؟

مثل دیوانه ها نگاه کنی ؟

.

.

.

پ.ن: و ایاک النستعین...


۰۸ اسفند ۹۲ ، ۰۸:۵۵
ف.ص

.

.

.

ای گنج نوشدارو با خستگان نگه کن

مرهم به دست و ما را مجروح می گذاری...

۰۶ اسفند ۹۲ ، ۲۳:۵۹
ف.ص

نقل است که از بزرگان بصره یکی در آمد و بر بالین او نشست و دنیا را می نکوهید سخت. رابعه گفت: تو سخت دنیا دوست می داری.اگر دوستش نمی داری چندینش یاد نکردی...اگر از دنیا فارغ بودی به نیک و بد او (توجه) نکردی. اما از آن یاد می کنی که من احب شیئاً اکثر ذکره. هر که چیزی دوست دارد ذکر آن بسی کند...

...تذکرة الاولیاء، ذکر رابعه عدویه...

۱ نظر ۰۶ اسفند ۹۲ ، ۰۱:۴۰
ف.ص

نه شادم نه محزون نه خاکم نه گردون

نه لفظم نه مضمون چه معنیستم من؟



۰۵ اسفند ۹۲ ، ۰۷:۲۲
ف.ص



از جفای تو منِ زار چو رفتم، رفتم 

لطف کن لطف... که این بار چو رفتم، رفتم...



پ.ن: یَعلم الله که از دستِ غمت جان نبرم...

   

۱ نظر ۰۵ اسفند ۹۲ ، ۰۷:۰۷
ف.ص

جان نخواهد بُردن از تو هیچ دل

شهر بگرفتی به صحرا می روی...

۱ نظر ۰۳ اسفند ۹۲ ، ۲۱:۴۷
ف.ص

قلی خان، دزد بود؛ خان نبود. لابد تو هم اسمشو شنفتی. وقتی به سن و سال تو بود با خودش گفت ببینم تنهایی می تونم هزار تا قافله رو لخت کنم؟ با همین یه حرف، پا جونش وایساد و هزار تا قافله رو لخت کرد. آخر عمری پشت دستشو داغ زد و به خودش گفت: هزار تات، تموم. حالاببینم عرضه اش رو داری تنهایی یه قافله رو سالم برسونی مقصد؟ نشد... نشد... نتونست. مشغول الذمه ی خودش شد.
تقاص از این بدتر؟


پ.ن: روا بود که چنین بی حساب دل ببری...؟

۰۲ اسفند ۹۲ ، ۲۳:۱۳
ف.ص