با این که بهار ما گذشته...گذشته ها نگذشته!
.
.
اتفاقات گذشته هر چقدر هم که زمان از آن ها گذشته باشد، دست از سرِ آدم بر نمی دارند...همیشه بالاخره حرفی، کسی، مکانی، بویی، کتابی، آهنگ صدایی، خنده ای شاید...پایت را در همان گذشته بند می کند...
.
.
.
نمی دانم این چه اصلی است که اغلب، کسانی را که بیش تر از بقیه دوست داری بیشتر از بقیه می رنجانی...
" مُردن فقط اولش سخت است... اولین نفسی که بالا نمی آید...
چهارمین نفسی که بالا نمی آید خیلی راحت بالا نمی آید..."
در کنار قانون جذب باید یک قانون جذبِ معکوسی هم باشد! تا الان هر چیزی یا کسی را به شدت خواسته ام یا از دست داده ام یا اصلا به دست نیاورده ام...
.
.
.
پ.ن: مرگ باش اما برای من باش...
در خواب هایم هیچ چیز سرجایش نیست ...دشمنانم دوستانم هستند و دوستانم من را نمی شناسند...کسانی که سال هاست رفته اند برگشته اند و جوری هستند که انگار همیشه بوده اند...و کسانِ از یاد رفته ام را به یاد می آورم اما نام هیچ کدام را بلد نیستم........آدم خودش که بی سر و ته می شود خواب هایش هم بی محتوا می شوند لابد!
پ.ن.١: - بابا راس می گن که مامان از دست تو دق کرد و مرد؟
- نه من از دست مادرت دق کردم!
- اما وقتی تو مُردی مادرم زنده نبود.
- زنده نبود اما من هر شب خوابشو میدیدم.
- منم هر شب خواب تو رو میبینم.
- پس بپا دق نکنی!
...گاو خونی...
پ.ن.٢: "همین چند روز پیش فکر می کردم می توانم عاشق کسی شبیه تو شوم... از همین چند روز پیش هیچ کس شبیه تو نیست...."
نمی توانم از خواب بیدار شوم؛
کجایید دلایلی که مرا از خواب بیدار می کردید...
سخت تر از خود کشی اینه که خودتو نکشی!
.
.
.
پ.ن: سه روز است که شاید فقط چند ساعت خوابیده ام تا جلد دوم کتابی که دستم هست را تمام کنم آن وقت آخر کتاب آن قدر من را ناامید و عصبانی کرده که دلم می خواهد بروم نویسنده ی کتاب را از قبر بکشم بیرون و جلد محکم کتاب را توی سرش بزنم و این بار خودم او را به آن دنیا بفرستم!
یک وقت هایی هیچ آرزویی نداری جز این که زمان به عقب باز گردد و بعضی راه ها را نروی تا بعضی آدم ها را نبینی و بعضی حرف ها را نزنی.....
.
.
.
گلوله ها از بدن بیرون می آمدند و به داخل مسلسل ها برمی گشتند، و قاتل ها عقب می رفتند و عقب عقبکی از پنجره پایین می پریدند..وقتی آبی ریخته می شد دوباره بلند می شد و توی لیوان می رفت..خونی که ریخته شده بود دوباره داخل بدن می شد و دیگر هیچکجا، نشانه ای از خون نبود...زخم ها بسته می شدند.. آدمی که تف کرده بود، تفش به دهانش برمی گشت...اسبها عقب عَقَبکی می تاختند و آدمی که از طبقهی هفتم افتاده بود، بلند می شد و از پنجره می رفت تو....یک دنیای وارونه ی راستکی بود، و این قشنگ ترین چیزی بود که توی این زندگی کوفتی ام دیده بودم...
...رومن گاری، زندگی در پیش رو...