بی کمپلکس

هذا مقام المستوحش الفرق...

بی کمپلکس

هذا مقام المستوحش الفرق...

۱۹ مطلب در بهمن ۱۳۹۲ ثبت شده است

و گفت: وقتی از خدای تعالی درخواستم که مرا حالتی دائم دهد هاتفی آواز داد که ای ابوالحسین بر دائم صبر نتواند کرد الا دائم...

...تذکرة الاولیاء، ذکر ابوالحسین نوری...



۱۳ بهمن ۹۲ ، ۰۰:۳۲
ف.ص
" خانم عزیز من، الان که نفس آخر من است و بعد از نوشتن این نامه تیرباران خواهم شد از دور با این حالت که با کمال استقامت و قوت قلب به جز تو یاد دیگری نیستم می میرم. در صورتی که تو در نظر منی. این کاغذ مرا صفوت السلطنه به شما می رساند و یادگار آخر من است که پیش تو می ماند. نگویی مرا فراموش کرده... زنجیری که تو در وینه به من یادگار داده بودی به گردن من است که زنجیر را خواهش کردم کسی از گردن من بیرون نیاورد. افسوس می خورم که دیدار تو را که بهترین آرزوی من بود، در امامزاده جعفر ورامین در نفس آخر به گور بردم. از خدا سلامت تو را می خواهم و تو را به خدا می سپارم. نعش مرا اگر قولی که به من داده اند به شهر آوردند،هر کجا که خودت میل داری بده دفن کنند. این بدن سوراخ سوراخ من با یک گرمی مفرطی تو را وداع می کند. دُرّی و سایر را از طرف من سلام برسان. 48 هزار تومان اسکناس و 14هزار مناط روسی در جیب دارم نمی دانم به تو خواهند داد یا خواهند برد.           دوست گرفتار تو - علی        چهارشنبه 16شهر رمضان 1329"

...از مقاله "نامه تیرباران شده" نوشته جلال فرهمند...


نویسنده نامه علی خان ارشد الدوله نوه ی یکی از سردارن ارشد قاجار بوده که از قضا از طرفداران محمدعلی شاه در جریانات مشروطه بوده که جایی نزدیکی های ورامین به دست یپرم خان دستگیر و کشته می شود.

پ.ن :اصلا هی نشسته ام و این نامه را می خوانم و به عکس اخترالدوله ی تپل مخاطب این نامه نگاه میکنم...اصلا من آدم حسودی نیستم . اصلا به من چه که علی خان از این اخترالدوله ی تپل خوشش می آمده است ...اصلا به من چه که این شازده ی قجری لحظات آخر مرگش را به یاد اخترالدوله ی تپل بوده است. اصلا به من چه که او در آن شرایط فقط به این فکر می کرده است که زنجیر اهدایی اخترالدوله ی تپل را از گردنش باز نکنند... اصلا به من چه مربوط که زیر نامه اش به اخترالدوله ی تپل امضا کند: دوست گرفتار تو... من اصلا آدم حسودی نیستم من فقط می گویم حالا شاید انقدر ها هم با هم خوب نبوده باشند هان؟ من فقط آدم واقع بینی هستم اما حسود نه! اصلا...



۱۲ بهمن ۹۲ ، ۱۰:۰۱
ف.ص

مغبون کسی که نصیب او از دوستی تو گفتار است...

...خواجه عبدالله انصاری...

۱۲ بهمن ۹۲ ، ۰۰:۳۵
ف.ص
میدانی ربع قرن که داشته باشی خسته می شوی از روزمرگی و این که همیشه ی خدا کاری باشد که تو از قبل برای آن تصمیم گرفته باشی. دلت می خواهد قید تمام درس و مشق هایت را بزنی، دنبال کار نگردی، نخواهی که زبان دومی یاد بگیری که روزی به کارت بیاید، مدرکی بگیری که بعدا به بچه هایت پزش را بدهی، کتابهای سختی را بخوانی که توی جمع بتوانی درباره اش صحبت کنی و افاضه ی فضل کنی... دلت می خواهد شب ها تا دیروقت مثل پیرمردها رادیو گوش بدهی صبح ها تا لنگ ظهر بخوابی...بی خیال بلند شوی و صبحانه برای خودت روی گاز سیب زمینی کباب کنی و روی مبل جلوی تلویزیون ولو شوی و سریال های دوزاری تلویزیون را تماشا کنی ...توی اتوبوس کتابهای بچه ها را بخوانی و لبوی داغ بخوری و عین خیالت نباشد و مدام ساعت را نگاه نکنی که دیرت شده است یا نه...اصلا هیچ کار دیگری هم نباشد که تو بخواهی انجامش دهی...گاهی دلت می خواهد ندانی چه کار می خواهی بکنی. دلت می خواهد فقط همین طور لاابالی بچرخی و حتی نگران سن و سالت هم نباشی... دلت می خواهد با همین خوشی های ساده زندگی کنی و از خودت هیچ انتظاری نداشته باشی... همین.


۱۱ بهمن ۹۲ ، ۱۱:۰۰
ف.ص