بی کمپلکس

هذا مقام المستوحش الفرق...

بی کمپلکس

هذا مقام المستوحش الفرق...

۸ مطلب در فروردين ۱۳۹۴ ثبت شده است

چه زشت است برایِ مومن دلبستگی به چیزی که او را خوار کند....

...امام حسن عسگری علیه السلام...
.
.
.
.
- قرارمون بود بیای شمال!
- قرار چیه! الان وضع عوض شده!
- قرار چیزیه که وضع عوض شد پاش وایسی....

...کنعان، مانی حقیقی...
۳۱ فروردين ۹۴ ، ۱۷:۵۵
ف.ص

گفتی که به دل شکستگان نزدیکی

ما نیز

د لِ   شِ کَ س ت ه 

داریم 

ای دوست...

۲۹ فروردين ۹۴ ، ۱۹:۵۵
ف.ص

شوقی چنان ندارد 

بی دوست 

زندگانی...

۲۴ فروردين ۹۴ ، ۲۲:۴۷
ف.ص

یک ربع مانده به زنگ تفریح بچه ها را برده ام حیاط پشتی مدرسه که درست چسبیده به کلاس خودمان، تا کمی هوای بهاری به سرشان بخورد و دست از کتک کاری بردارند. فکر می کنم چه بازی دسته جمعی ای بکنیم در این حیاط کوچک که بچه ها به جان هم نیفتند... بچه ها دست هم را می گیرند و حلقه می زنیم بعد خودم می شوم حاکم و می گویم آسیاب بچرخ بچه ها می گویند می چرخم و شروع می کنند به چرخیدن. آسیاب بشین..می شینم .آسیاب پاشو..پا میشم.آسیاب بخند.. بچه ها می خندند. آسیاب گریه بکن..شروع می کنند به جیغ زدن! می گویم گفتم گریه نگفتم جیغ! باز هم جیغ می زنند. یکی از معلم ها از طبقه ی بالا، پنجره ی کلاسش را باز می کند و می پرسد که داریم چه کار می کنیم که صدای جیغ بچه ها مدرسه را برداشته! من سرم را بالا می کنم و می گویم می خواستیم گریه کنیم اما بچه ها جیغ می زنند! با تعجب نگاهی دوباره به پایین می اندازد و پنجره را می بندد. به بچه ها می گویم خب حالا نوبتی حاکم شوید و بگویید که چه کار کنیم. بازی دوباره شروع می شود: آسیاب بچرخ..می چرخم..و بعد از چند دور....آسیاب "پاندای کونگ فوکار" شو!... و در یک چشم بهم زدن بچه ها با لگد و مشت است که به جان هم افتاده اند! و این گونه است که پسرها از یک بازی بی هیجان و کاملا بدون زد و خورد به کتک کاری مورد علاقه ی خود می رسند!

.

.

.

پ.ن.١: با خودم فکر می کنم که کاش من هم به جای گریه کردن جیغ می کشیدم...دلم می خواهد جیغ بکشم...جوری که صدایم را کل شهر بردارد....

پ.ن.٢: مثلا تپه های بزرگراه مدرس باید جای مناسبی باشد...

۱۹ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۳۰
ف.ص

.

.

تماشا می روی؟ 

بیا اندرون من تماشا کن...


۱۳ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۴۰
ف.ص

.

.


 

۱۱ فروردين ۹۴ ، ۱۲:۲۴
ف.ص

السَّلَامُ عَلَیْکِ یَا سَیِّدَةَ نِسَاءِ الْعَالَمِینَ مِنَ الْأَوَّلِینَ وَ الْآخِرِینَ...

.

.

هزاران گل اگرم هست، هر هزار تویی

گل اند اگر همه اینان، همه بهار تویی

به گرد حسن تو هم این دویدگان نرسند

پیاده اند حریفان و شهسوار تویی...


۰۴ فروردين ۹۴ ، ۲۰:۴۶
ف.ص
من خداحافظی کردن بلد نیستم. تا جایی که یادم می آید هیچ وقت هم درست بلد نبوده ام. پدرم و مادرم یک بار بهم گفتند که حتی قبل از به حرف آمدن هم با خداحافظی کردن مشکل داشتم...پدر و مادرم یک موقعی سعی کردند با حرف زدن، مشکل را برطرف کنند اما پایم که به دبستان رسید، واکنشهایم در لحظه ی خداحافظی شدیدتر و فجیع تر شد طوری که اول توی صورت طرف جیغ می کشیدم و بعدش هم می زدم زیر گریه...بعضی وقت ها برای فرار از این مشکل به جای خداحافظی کردن همین طوری به حرف زدن ادامه می دهم که البته همیشه هم بهترین چاره نیست. یک بار سر همین زن گرفتم و در نهایت وقتی رابطه مان به آخر رسید چیزی بهتر از «برو بابا» نتوانستم بگویم که خب در دادگاه اصلا به نفعم تمام نشد. یک مدتی هم پیش روانکاو می رفتم. کل مدت جلسه را توی اتاقش می ایستادیم و از هم خداحافظی می کردیم که طبعا پایان جلسات را خیلی سخت و گیج کننده می کرد.  او به من گفت که علت مشکلم ترکیب عارضه هایی است به اسم «اضطراب جدایی» و «خشونت جدایی» که این دومی خطرناک تر و جدی تر است. 
دوستم خدای خداحافظی کردن است و هر چیزی در آن موقعیت بگوید به نظر درست می آید، مثلا «فعلا» یا «مخلصیم»یا «برو به جهنم». واقعا خوش به حالش..من احتمالا حتی نمی توانم از کسی که دارد از لب صخره پایین می افتد خداحافظی کنم. ته تهش این است که شانه هایم را بالا بیندازم و صورتم را طوری کنم که یعنی «خب صخره س دیگه. چی کار میشه کرد.»
گاهی مردم از من می پرسند که دم مردن می خواهم چه کار کنم. راستش اصلا نمی دانم. احتمالا صدای«اررق ق ق ق ق» از خودم در می آورم و خودم را به مردن می زنم و بعد که همه رفتند واقعا می میرم. ولی مطمئنم تا آن موقع بشر ربات هایی اختراع کرده که می توانند برای خداحافظی کردن به کمک آدم ها بیایند. تا آن روز باید به همین روش های دستی اکتفا کرد...

...قصه های شهر دیوانه، دیمیتری مارتین...
.
.
.
پ.ن.۱: دید و بازدیدهای عید همیشه معذبم می کند مثلا احساس می کنم سلام و احوال پرسی معمولی هم بلد نیستم! 
پ.ن.۲: جوری است که مجبوری خوشحال باشی انگار...


۰۲ فروردين ۹۴ ، ۱۲:۱۰
ف.ص