بی کمپلکس

هذا مقام المستوحش الفرق...

بی کمپلکس

هذا مقام المستوحش الفرق...

۱۰ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است

تصویر نمادین ماه آذر، قوس یا کمان است، پیکری با نیم تنه ی مردی چشم بادامی است که کمان دار است و آسمان را هدف گرفته و نیمه دیگرش پایین تنه ی یک اسب است..همین ترکیب متفاوت نشان از تضاد دارد..توی طالع بینی ها نوشته کمان نماد رک گویی است و اسب نماد خویشتن داری و نجابت!

می دانم آدم پدر و مادر دارد و پدر و مادر آدم یک دنیا ژن دارند که یک دنیا رویشان خواص و خصوصیت و خاصیت هست و می دانم که ژن ها می رسند به ما و ژن ها خودخواهند و ما را شبیه خودشان می کنند و همه ی این ها را علم ثابت کرده اما من دلم می خواهد این طوری فکر کنم که برای من سخت است که بدون تضاد باشم چون تحت نفوذ کمان و اسب دو نماد متضادِ ماه قوس به دنیا آمده ام...

.

.

پ.ن: من می خواهم خودم باشم..خیلی خودم باشم...با همه ی این تضادها..حالا هر کس هم هرچه می خواهد بگوید!

۳۰ بهمن ۹۳ ، ۱۱:۵۸
ف.ص

شاید خیلی ها به شدت قبول داشته باشند که ترک کردنِ یک عادت سخت است...من اما برایم چندان سخت نبود...همین دوست داشتنت عادت بود..من عادت کرده بودم که دوستت داشته باشم..بعد یک روز رفتی و من ترسیده بودم اگر دوستت نداشته باشم چه می شود...اما من دست از دوست داشتنتت برداشتم...و فک کردم من آدمِ ترک کردنِ عادت های سخت هستم!

راستش دیروز کسی به من گفت عادت کرده ای که به این که دوست داشتنت را تمام کنی و بروی..دیدم راست می گوید..تمام این سال ها من تنها عادت کرده ام بگذارم و بروم...بدونِ آن که بدانم این برایم عادتی شده است که این بار شاید ترکش را بلد نباشم...من بلد نیستم بمانم..بلد نیستم بمانم پایِ دوست داشتنم...

۳۰ بهمن ۹۳ ، ۰۲:۵۷
ف.ص

ز خود مسّم به تو زرّم به خود سنگم به تو درّم

کمر بستم به عشق اندر به اومید قبای تو

گرفتم عشق را در بَر کله بنهاده ام از سر 

منم محتاج و می گویم ز بی خویشی دعای تو....


پ.ن.۱: شاید ساعت ها باشد که نشسته ام توی اتاق، کاردستی های مربوط به مدرسه را قیچی می کنم و آواز می خوانم...کاملا بی مورد...!

پ.ن.۲: به طور مثال همین غزل را با لحن علیرضا قربانی...

۲۶ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۱۴
ف.ص

.

.

.

در دلم از تو انقلابی بود، 

نرسیدم ولی به آزادی...

۲۲ بهمن ۹۳ ، ۱۱:۲۴
ف.ص

ای مالک...بدان اگر مهربان باشی تو را به داشتن انگیزه های پنهان متهم می کنند، ولی مهربان باش...اگر شریف و درستکار باشی فریبت می دهند، ولی شریف و درستکار باش...نیکی های امروزت را فراموش می کنند، ولی نیکوکار باش... بهترین های خودت را به دیگران ببخش حتی اگر اندک باشد...

در انتها خواهی دید آنچه می ماند میان تو و خدای توست....نه میان تو و مردم...

...نهج البلاغه، نامه ی امیرالمومنین به مالک...

۲۱ بهمن ۹۳ ، ۰۶:۱۵
ف.ص

.

.

.

خواب دیدم همه چیز را گذاشتم و رفتم..همین.... هیچ اتفاق دیگری هم نیفتاد، برگشتم به پشت سرم نگاه کردم حتی...هیچ کس ندید من رفته ام...


۲۰ بهمن ۹۳ ، ۰۵:۴۰
ف.ص
آدم در تنهایی است که می پوسد و پوک می شود، خودش هم حالیش نیست، می دانی؟
تنهایی مثل تهِ کفش می ماند، یک باره نگاه می کنی میبینی سوراخ شده..یک باره می فهمی که یک چیزی دیگر نیست..
...عباس معروفی، تماماً مخصوص...
.
،
پ.ن.١: نگفته بودم احساس می کنم که کله ام پوک شده است؟...
پ.ن.٢:تنهایی یعنی خیال بَرَت دارد زمین نگذاردت...وحید محمدیان...
۱۴ بهمن ۹۳ ، ۰۷:۳۵
ف.ص

اینطور که نمی‌شود...بالاخره آدم باید یک جایی دست از سر خودش بردارد. جنگ با خودش را تمام کند. با خودش صلح کند. نمی‌شود که تا با خودش خلوت کرد، شروع کند به جنگ و سرزنش و ملامت. مدام تکرار کردنِ «از خودم متنفرم»، «ازت متنفرم»، «ازش متنفرم»ها را باید یک جایی تمام کرد. پشیمانی از «آنچه کرده‌م»، «آنچه نکرده‌م»، «آنچه بهتر بود بکنم» و... را باید رها کرد. گذشته مثل طوقی بر گردن آدمیزاد است، درست. تا می‌آییم قدمی از قدم برداریم، همۀ سابقۀ آن قدم دوباره می‌آید جلوی چشم‌مان، درست. گذشته، حال و آینده را می‌سازد، درست. نمی‌شود ازش رها شد، درست. ولی اگر نمی‌شود رهاش کرد و نمی‌خواهد که برود، لااقل باید دهن‌اش را ببندد و ساکت شود. ساکت بنشیند یک گوشه تا به وقت نیاز احضارش کنیم نه اینکه مدام بیخ گوش‌مان وز وز کند. باید بگذارد کمی خودمان با خودمان تنهای تنها باشیم. تنهای تنها در صلح. بی‌سرزنش و ملامت و تنفرها و فحش‌ها و خودزنی‌ها. باید یک جایی یک راهی برای ساکت کردن گذشته و خودِ ملامت‌گرمان باشد. بالاخره باید یک جایی جنگِ با خود به نفع صلح کنار برود. 

هیدگر چرا یادش رفته بگوید آدمی «جنگ-با-خود» است؟


http://horuf.blogfa.com/post-676.aspx

۱۰ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۰۰
ف.ص

راستش این است که یک صندلی هست توی کلاس درست زیرِ پنجره...خب دیروز من شلوغ ترین بچه ی کلاسم را روی صندلیِ مذکور نشاندم...بالاخره یکی باید روی آن صندلی می نشست دیگر...بعد همین الان مسئول روابط عمومی به من اطلاع داده که بچه سرما خورده و مدرسه نمی آید...باور کنید من فقط می خواستم یک روز خانه بماند و استراحت کند، همین!

۰۸ بهمن ۹۳ ، ۰۹:۱۷
ف.ص

دور شدن از خویشتنِ خویش مصیبت است..و مصیبت بزرگ تر این است که قبول نکنیم که با شتاب سرگرم و گرفتار دور شدن از خویشتنیم... این دیگر مصیبت عظماست...

...نادر ابراهیمی، یک عاشقانه ی آرام...

.

.

پ.ن: احساس می کنم کله ام پوک شده است... صرفا از این جهت می گویم که قبلا همچین احساسی نداشتم!

۰۶ بهمن ۹۳ ، ۱۰:۰۵
ف.ص