بی کمپلکس

هذا مقام المستوحش الفرق...

بی کمپلکس

هذا مقام المستوحش الفرق...

۱۹ مطلب در بهمن ۱۳۹۲ ثبت شده است

دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی... من لی غیرک...

۱ نظر ۲۹ بهمن ۹۲ ، ۰۸:۱۳
ف.ص


از تو دل برنکنم تا دل و جانم باشد

می برم جور تو تا وُسع و توانم باشد...


پ.ن: بریدی و نبریدم...هنوز...


۱ نظر ۲۷ بهمن ۹۲ ، ۰۸:۱۶
ف.ص

ما هیچ کسانیم که هیچ نمی کنیم در یکی شهرِ بی حادثه...

۲۶ بهمن ۹۲ ، ۲۲:۲۵
ف.ص

مردمِ افغانستان هم زبانی دارند به غایت صحیح. مِن بابِ مثال در زبان افغانی به جای حال و احوال پرسیدن از عبارت حال و احوال گرفتن استفاده می شود.

این از برایِ آن گفتم که برخی هم هستند که تلفن میزنند صرفا جهتِ حال گیری!

۲ نظر ۲۳ بهمن ۹۲ ، ۲۳:۰۱
ف.ص

.

.

.

آن یارِ نکوی من بگرفت گلوی من

گفتا که چه می خواهی گفتم که همین خواهم...

۱ نظر ۲۲ بهمن ۹۲ ، ۱۶:۵۳
ف.ص

اشتباه اول من این بود که به تو اعتماد کردم. اشتباه دوم من این بود که عاشقت شدم.اشتباه سوم من این بود که فکر می کردم با تو خوشبخت میشم.اشتباه بعدی من این بود که تو رو صد بار بخشیدم.اشتباه هزارم من این بود که هیچ وقت خودم رو از پنجره پرت نکردم بیرون... هنوز هم دارم اشتباه می کنم که با تو حرف می زنم...

...تهران در بعد از ظهر، مصطفی مستور...



پ. ن.١: می دانم آخر یکی از همین شب ها که خوابم نمی بَرَد خواهم مرد... یکی از همین صبح ها که بهانه ای برای بیرون آمدن از زیرِ پتو ندارم...یکی از همین بعد از ظهرهای سرد برفی که در خانه مانده ام...

پ.ن.٢: چرا هر کس که به های و هوی دنیا دل نمی دهد می شود بی سر و پا؟

پ.ن.٣: با صدهزار مردم تنهایی... بی صدهزار مردم تنهایی...

۳ نظر ۲۲ بهمن ۹۲ ، ۱۲:۱۰
ف.ص

.

.

.

گر من از چشم همه خلق بیفتم سهل است

تو مپندار که مخذولِ تو را ناصر نیست...

۲۰ بهمن ۹۲ ، ۱۹:۰۳
ف.ص

.

.

.

گرچه دانم که به وصلت نرسم بازنگردم

تا در این راه بمیرم که طلبکار تو باشم...


بعدالتحریر: پشیمان شدم که فقط از سعدی بگویم لذا از حبّ خواهم نوشت که ما أصابنی البلاء الّا مِن الحبّ...



۲ نظر ۲۰ بهمن ۹۲ ، ۱۳:۱۵
ف.ص

میدانی سیمِ آخر چیست؟ همه خیال می کنند که سیمِ آخر ساز است. حتی یک نوازنده ی  بی سواد روی صحنه زد به سیم آخر تارش گفت: این هم سیمِ آخر. اما سیم آخر یعنی وقتی می رفتند قمار، سکه ی زرشان را که می باختند، جیبشان را می گشتند، آخرین سکه ی سیم را هم به قمار می زدند. می زدند به سیمِ آخر. به امید بردنِ همه ی هستی یا به باد دادنِ آخرین سکه ی نیستی...

من هم دلم می خواست در این قمار بزنم به سیمِ آخر...اما گلستان به من گفت:" ببین زری که باختی اصل بود؟"

رفتم توی فکر...

...تماما مخصوص، عباس معروفی...


پ.ن: حالا که دیگر سلامم نمی کنی... اصلا حالا که دیگر کوه هم پاسخ نمی گوید سلامم را...

۱۸ بهمن ۹۲ ، ۱۲:۲۷
ف.ص

کربلا که رفتی داخل حرم توی صحن های اطراف، در مسجد بالا سر، هر جا که توانستی تنها بنشین، زانوهایت را بغل بگیر. نمی خواهد روضه بخوانی، نمی خواهد گریه کنی، نمی خواهد زیارت نامه بخوانی. زائر که زیارت نامه نمی خواند، سر تا پای خودش زیارت نامه است. می روی آن جا می نشینی زانویت را که بغل گرفتی، آقا می بیند، آقا می داند این زائر اوست، دست به سرش می کشد، خوابش می کند. برو آن جا اگر خوابت نبرد، بنشین. دفعه ی اول که رسیدی، اگر پنج دقیقه بنشینی خوابت می بَرَد. حضرت علیه السلام خوابت می کند، می گوید از راه آمده ای یک چرت بخواب خستگی ات در برود... از راه رسیده ای داشت می خوابید، نشسته بود سرش رفت پایین، داشت فکر می کرد که حضرت فرمود: إرفع رأسَک... سرت را بالا کن. امروز روز عاشوراست نمی شود بخوابی سرش را بلند کرد جمالِ آقا را که دید همه چیز کنار رفت. هر چه این ده روز اذیت شده بود، اذیت کرده بود، هر کاری کرده بود، همه کنار رفت. پرونده اش را انداختند دور، یک پرونده نو به او دادند...یعنی حُر از حالا عزیز ماست. از اول هم عزیز بود منتها پرونده اش مرتب نبود تا آمد پهلوی حضرت پرونده ی اولیه اش از بین رفت یک پرونده نو به او دادند...

...طوبای محبت، حاج محمد اسماعیل دولابی...


پ.ن: صلی الله علیک یا اباعبدالله...سی روز شد که از حَرَمتان دور افتاده ام...

۵ نظر ۱۷ بهمن ۹۲ ، ۱۷:۰۱
ف.ص

می گویند که محمود غزنوی از دارالحکومه اش به خرقان آمد تا شیخ را زیارت کند پس رسول فرستاد که شیخ را بگویید که سلطان برای تو از غزنین بدینجا آمد؛ تو نیز برای او از خانقاه به خیمه او درآی. و رسول را گفت اگر نیاید این آیت برخوانید که خدا فرمود: ای آنان که ایمان آوردید فرمان برید خدا را و رسول را و اولیای امر از خودتان را.

رسول پیغام بگزارد.

شیخ گفت: مرا معذور دارید.

این آیت بر خواندند؛ شیخ گفت: محمود را بگویید که چنان در" فرمان برید خدا را" مستغرقم که در " فرمان برید رسول را" خجالتها دارم؛ چه رسد به اولیای امر!

رسول بیامد و به محمود باز گفت. محمود را رقّت آمد و گفت: که او نه آن مرد است که ما گمان برده بودیم!

...جوانمرد نام دیگر تو، عرفان نظر آهاری...

۲ نظر ۱۷ بهمن ۹۲ ، ۱۲:۱۷
ف.ص

سیمینِ عزیزم، جانِ دلم
مرده شور این پُست را ببرد که هروقت من کاغذ برای تو میفرستم یک ساعت بعدش کاغذ تو را به من میرساند، راستی مرده شورشان را ببرد!
...تا میتوانی درس کمتر بخوان و خودت را کمتر خسته کن و تا میتوانی بیشتر بگرد و زندگی و تفریح کن...شوهر دیوانه و عصبانی تو قربانت میرود. این درازِ لندهور که از بس دراز است، به قولِ خودت گاهی خون به مغزش نمیرسد و اختیار از دستش میرود...
تنها کاری که این روزها میکنم انتظار کشیدن کاغذ تو است. بیا و به من رحم کن.هنوز نمیتوانم باور کنم که سه پست برای من کاغذ نفرستاده باشی و خدا لعنت کند این پست را اگر آمده باشد و کاغذ تو را نیاورده باشد. نکند خرخریِ ایام کریسمس و کارتهای آن، ما را اینطور از کاغذ بی نصیب گذاشته؟ قربان سرتاپای وجودت بروم. باز هم خواهم نوشت. غلط میکنم برایت کاغذ ننویسم.
تصدقِ تو برود، بلاگردان تو- جلال

... از کتابِ نامه های سیمین دانشور و جلال آل احمد...

داستان این نامه ها این است که سیمین دانشور در سال ١٣٣١ بورس می گیرد و میرود امریکا تا در دانشگاه استنفورد در زمینه ی داستان نویسی و زیبایی شناسی درس بخواند و نُه ماه بعد هم برمیگردد وطن!


پ.ن.١: سیمین دانشور در یکی از نامه هایش به جلال می نویسد: "اکنون بگذار کمی از هم دور باشیم بعد نمی دانی در کنار هم بودن چه لذتی دارد..."
پ.ن.٢: کاش تو این جا بودی با هم خوب می شدیم اصلا...
پ.ن.٣: در راستای این که هیچ کس به ما نمی گوید درس کم تر بخوان و بیشتر بگرد و زندگی و تفریح کن؛ لذا مُرده شور من را ببرد نه پُست را!
۵ نظر ۱۶ بهمن ۹۲ ، ۱۸:۰۵
ف.ص

لطفا در زندگیِ بعدی ام خواننده باشم. از این خواننده هایی که ترانه های جدایی و فراق می خوانند... از همین هایی که غمگین می خوانند... از همین ها که توی گوشه ی بیدادِ دستگاه همایون می خوانند... از همین ها که سوزناک می خوانند و کل جَدّ و آبادت را جلوی چشم هایت می آورند... اصلا از همین هایی که "شُد خَزانْ گُلشَنِ آشِنایی" را می خوانند...

باتشکر
۵ نظر ۱۵ بهمن ۹۲ ، ۲۲:۰۷
ف.ص

شیخ خرقانی را پرسیدند:نشان جوانمردی چیست؟ جوانمردا، بگو تا ما هم مردی مان را جوانمردی کنیم!

گفت: کمترین نشان، آن است که اگر خدا هزار کرامت با برادر تو کند و یکی با تو، تو آن یکیِ خودت را هم برداری و روی هزارتای برادرت بگذاری...


پ.ن: سبحانک انّی کنتُ مِن الظالمین...

۱۵ بهمن ۹۲ ، ۱۴:۳۱
ف.ص
مثلا من یک دختر چهارساله و یک پسر یک سال و نیمه داشته باشم دستشان را بگیرم ببرم بازارچه ی کنار پارک لاله .بعد دخترم دستم را بکشد سمت جایی که جوجه های رنگی می فروشند. ذوق کنم از انتخابش و اصلا نگویم که آخر جوجه به چه دردمان می خورد خب معلوم است که به دردمان می خورد! دخترم سه تایی بردارد و بگوید که این جوری بیشتر به جوجه ها خوش می گذرد. خنده ام بگیرد و او با یک دستش جعبه کفش حاوی جوجه ها را بگیرد و با آن یکی دستش دستم را محکم فشار بدهد از خوشحالی،جوری که انگار من بهترین مامان دنیا هستم. بعد چشمم به پسر کوچکم بیفتد که خودش را لای چادر من قایم کرده است و اصلا هم از جوجه خوشش نیامده و مظلومانه به من نگاه می کند. توی دلم هی قربان صدقه اش بروم و همه ی تلاشم را بکنم که از قیافه ی بامزه اش خنده ام نگیرد و تمام راه خانه به این فکر کنم که حتی جوجه دوست نداشتنش هم شبیه تو شده است... 
۱۴ بهمن ۹۲ ، ۰۰:۴۰
ف.ص