بی کمپلکس

هذا مقام المستوحش الفرق...

بی کمپلکس

هذا مقام المستوحش الفرق...

بهاریه(۲)

يكشنبه, ۲ فروردين ۱۳۹۴، ۱۲:۱۰ ب.ظ
من خداحافظی کردن بلد نیستم. تا جایی که یادم می آید هیچ وقت هم درست بلد نبوده ام. پدرم و مادرم یک بار بهم گفتند که حتی قبل از به حرف آمدن هم با خداحافظی کردن مشکل داشتم...پدر و مادرم یک موقعی سعی کردند با حرف زدن، مشکل را برطرف کنند اما پایم که به دبستان رسید، واکنشهایم در لحظه ی خداحافظی شدیدتر و فجیع تر شد طوری که اول توی صورت طرف جیغ می کشیدم و بعدش هم می زدم زیر گریه...بعضی وقت ها برای فرار از این مشکل به جای خداحافظی کردن همین طوری به حرف زدن ادامه می دهم که البته همیشه هم بهترین چاره نیست. یک بار سر همین زن گرفتم و در نهایت وقتی رابطه مان به آخر رسید چیزی بهتر از «برو بابا» نتوانستم بگویم که خب در دادگاه اصلا به نفعم تمام نشد. یک مدتی هم پیش روانکاو می رفتم. کل مدت جلسه را توی اتاقش می ایستادیم و از هم خداحافظی می کردیم که طبعا پایان جلسات را خیلی سخت و گیج کننده می کرد.  او به من گفت که علت مشکلم ترکیب عارضه هایی است به اسم «اضطراب جدایی» و «خشونت جدایی» که این دومی خطرناک تر و جدی تر است. 
دوستم خدای خداحافظی کردن است و هر چیزی در آن موقعیت بگوید به نظر درست می آید، مثلا «فعلا» یا «مخلصیم»یا «برو به جهنم». واقعا خوش به حالش..من احتمالا حتی نمی توانم از کسی که دارد از لب صخره پایین می افتد خداحافظی کنم. ته تهش این است که شانه هایم را بالا بیندازم و صورتم را طوری کنم که یعنی «خب صخره س دیگه. چی کار میشه کرد.»
گاهی مردم از من می پرسند که دم مردن می خواهم چه کار کنم. راستش اصلا نمی دانم. احتمالا صدای«اررق ق ق ق ق» از خودم در می آورم و خودم را به مردن می زنم و بعد که همه رفتند واقعا می میرم. ولی مطمئنم تا آن موقع بشر ربات هایی اختراع کرده که می توانند برای خداحافظی کردن به کمک آدم ها بیایند. تا آن روز باید به همین روش های دستی اکتفا کرد...

...قصه های شهر دیوانه، دیمیتری مارتین...
.
.
.
پ.ن.۱: دید و بازدیدهای عید همیشه معذبم می کند مثلا احساس می کنم سلام و احوال پرسی معمولی هم بلد نیستم! 
پ.ن.۲: جوری است که مجبوری خوشحال باشی انگار...


۹۴/۰۱/۰۲
ف.ص