بی کمپلکس

هذا مقام المستوحش الفرق...

بی کمپلکس

هذا مقام المستوحش الفرق...

آرزوهای جوجه ای

دوشنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۲، ۱۲:۴۰ ق.ظ
مثلا من یک دختر چهارساله و یک پسر یک سال و نیمه داشته باشم دستشان را بگیرم ببرم بازارچه ی کنار پارک لاله .بعد دخترم دستم را بکشد سمت جایی که جوجه های رنگی می فروشند. ذوق کنم از انتخابش و اصلا نگویم که آخر جوجه به چه دردمان می خورد خب معلوم است که به دردمان می خورد! دخترم سه تایی بردارد و بگوید که این جوری بیشتر به جوجه ها خوش می گذرد. خنده ام بگیرد و او با یک دستش جعبه کفش حاوی جوجه ها را بگیرد و با آن یکی دستش دستم را محکم فشار بدهد از خوشحالی،جوری که انگار من بهترین مامان دنیا هستم. بعد چشمم به پسر کوچکم بیفتد که خودش را لای چادر من قایم کرده است و اصلا هم از جوجه خوشش نیامده و مظلومانه به من نگاه می کند. توی دلم هی قربان صدقه اش بروم و همه ی تلاشم را بکنم که از قیافه ی بامزه اش خنده ام نگیرد و تمام راه خانه به این فکر کنم که حتی جوجه دوست نداشتنش هم شبیه تو شده است... 
۹۲/۱۱/۱۴
ف.ص