شانه ات را دیر آوردی سَرم را باد برد...
هیچ آدم عاقلی پیدا نمی شود که در جوانی اش چیزهایی گفته و زندگی ای کرده باشد که خاطره اش آزارش ندهد و دلش نخواهد آن لحظه ها را هیچ گاه زندگی نمی کرد...جوان های دیگری هم هستند که پدر یا پدربزرگشان آدم های برجسته ای اند و الهه هایشان از همان سالهای نخستین به آن ها درس اعتلای روحی و نجابت اخلاقی داده اند. چنین کسانی شاید هیچ چیز پنهان کردنی در زندگی شان نداشته باشند، شاید بتوانند تمام آنچه گفته اند یا کرده اند منتشر کنند و امضایشان را هم پایش بگذارند. اما آدم های بی مایه ای هستند...عقل و متانت و عمق را در زندگی نمی شود از دیگران گرفت خود آدم باید کشفش کند..آن هم بعد از گذراندن مراحلی که هیچ کس دیگر نمی تواند به جای آدم بگذراند...همان لحظه هایی که آدم از به یاد آوردنش عذاب می کشد...این صحنه ها آدم را بزرگ میکند...[انشاالله]
...در جستجوی زمان از دست رفته، مارسل پروست...
پ.ن: بمیرم تا تو چشمِ تَر نبینی...اصلا...