بی کمپلکس

هذا مقام المستوحش الفرق...

بی کمپلکس

هذا مقام المستوحش الفرق...

 

تو نشستی کنار دلهره ات؟

شده اندیشه ی کسی خوره ات؟

شده از عمق سینه ها آه کنی؟

مثل دیوانه ها نگاه کنی ؟

.

.

.

پ.ن: و ایاک النستعین...


۰۸ اسفند ۹۲ ، ۰۸:۵۵
ف.ص

.

.

.

ای گنج نوشدارو با خستگان نگه کن

مرهم به دست و ما را مجروح می گذاری...

۰۶ اسفند ۹۲ ، ۲۳:۵۹
ف.ص

نقل است که از بزرگان بصره یکی در آمد و بر بالین او نشست و دنیا را می نکوهید سخت. رابعه گفت: تو سخت دنیا دوست می داری.اگر دوستش نمی داری چندینش یاد نکردی...اگر از دنیا فارغ بودی به نیک و بد او (توجه) نکردی. اما از آن یاد می کنی که من احب شیئاً اکثر ذکره. هر که چیزی دوست دارد ذکر آن بسی کند...

...تذکرة الاولیاء، ذکر رابعه عدویه...

۱ نظر ۰۶ اسفند ۹۲ ، ۰۱:۴۰
ف.ص

نه شادم نه محزون نه خاکم نه گردون

نه لفظم نه مضمون چه معنیستم من؟



۰۵ اسفند ۹۲ ، ۰۷:۲۲
ف.ص



از جفای تو منِ زار چو رفتم، رفتم 

لطف کن لطف... که این بار چو رفتم، رفتم...



پ.ن: یَعلم الله که از دستِ غمت جان نبرم...

   

۱ نظر ۰۵ اسفند ۹۲ ، ۰۷:۰۷
ف.ص

جان نخواهد بُردن از تو هیچ دل

شهر بگرفتی به صحرا می روی...

۱ نظر ۰۳ اسفند ۹۲ ، ۲۱:۴۷
ف.ص

قلی خان، دزد بود؛ خان نبود. لابد تو هم اسمشو شنفتی. وقتی به سن و سال تو بود با خودش گفت ببینم تنهایی می تونم هزار تا قافله رو لخت کنم؟ با همین یه حرف، پا جونش وایساد و هزار تا قافله رو لخت کرد. آخر عمری پشت دستشو داغ زد و به خودش گفت: هزار تات، تموم. حالاببینم عرضه اش رو داری تنهایی یه قافله رو سالم برسونی مقصد؟ نشد... نشد... نتونست. مشغول الذمه ی خودش شد.
تقاص از این بدتر؟


پ.ن: روا بود که چنین بی حساب دل ببری...؟

۰۲ اسفند ۹۲ ، ۲۳:۱۳
ف.ص

دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی... من لی غیرک...

۱ نظر ۲۹ بهمن ۹۲ ، ۰۸:۱۳
ف.ص


از تو دل برنکنم تا دل و جانم باشد

می برم جور تو تا وُسع و توانم باشد...


پ.ن: بریدی و نبریدم...هنوز...


۱ نظر ۲۷ بهمن ۹۲ ، ۰۸:۱۶
ف.ص

ما هیچ کسانیم که هیچ نمی کنیم در یکی شهرِ بی حادثه...

۲۶ بهمن ۹۲ ، ۲۲:۲۵
ف.ص

مردمِ افغانستان هم زبانی دارند به غایت صحیح. مِن بابِ مثال در زبان افغانی به جای حال و احوال پرسیدن از عبارت حال و احوال گرفتن استفاده می شود.

این از برایِ آن گفتم که برخی هم هستند که تلفن میزنند صرفا جهتِ حال گیری!

۲ نظر ۲۳ بهمن ۹۲ ، ۲۳:۰۱
ف.ص

.

.

.

آن یارِ نکوی من بگرفت گلوی من

گفتا که چه می خواهی گفتم که همین خواهم...

۱ نظر ۲۲ بهمن ۹۲ ، ۱۶:۵۳
ف.ص

اشتباه اول من این بود که به تو اعتماد کردم. اشتباه دوم من این بود که عاشقت شدم.اشتباه سوم من این بود که فکر می کردم با تو خوشبخت میشم.اشتباه بعدی من این بود که تو رو صد بار بخشیدم.اشتباه هزارم من این بود که هیچ وقت خودم رو از پنجره پرت نکردم بیرون... هنوز هم دارم اشتباه می کنم که با تو حرف می زنم...

...تهران در بعد از ظهر، مصطفی مستور...



پ. ن.١: می دانم آخر یکی از همین شب ها که خوابم نمی بَرَد خواهم مرد... یکی از همین صبح ها که بهانه ای برای بیرون آمدن از زیرِ پتو ندارم...یکی از همین بعد از ظهرهای سرد برفی که در خانه مانده ام...

پ.ن.٢: چرا هر کس که به های و هوی دنیا دل نمی دهد می شود بی سر و پا؟

پ.ن.٣: با صدهزار مردم تنهایی... بی صدهزار مردم تنهایی...

۳ نظر ۲۲ بهمن ۹۲ ، ۱۲:۱۰
ف.ص

.

.

.

گر من از چشم همه خلق بیفتم سهل است

تو مپندار که مخذولِ تو را ناصر نیست...

۲۰ بهمن ۹۲ ، ۱۹:۰۳
ف.ص

.

.

.

گرچه دانم که به وصلت نرسم بازنگردم

تا در این راه بمیرم که طلبکار تو باشم...


بعدالتحریر: پشیمان شدم که فقط از سعدی بگویم لذا از حبّ خواهم نوشت که ما أصابنی البلاء الّا مِن الحبّ...



۲ نظر ۲۰ بهمن ۹۲ ، ۱۳:۱۵
ف.ص