بی کمپلکس

هذا مقام المستوحش الفرق...

بی کمپلکس

هذا مقام المستوحش الفرق...

دُرست نمی دانست کجا می رود، ولی می دانست که بالاخره دارد به جایی می رود، چرا که ما باید به جایی برویم. نباید برویم؟..نمی دانست چه اتفاقی می افتد، ولی میدانست که بالاخره یک اتفاقی می افتد، چرا که همیشه چیزی اتفاق می افتد، نمی افتد؟


۰۸ اسفند ۹۶ ، ۱۹:۰۵
ف.ص

و نفس آدمی معتاد است و با عادات مر آن را الفتی بود و چون چیزی وی را عادت شد، چون طبیعتی شود؛ و چون طبع شد حجاب گردد و از آن بود که پیغمبر علیه السّلام گفت: خیرٌ الصّیامِ صومُ أخی داوُدَ. بهترین روزه‌ها روزهٔ برادر من داود است، علیه السّلام... 

گفتند: یا رسول اللّه، آن چگونه باشد؟ گفت: آن که روزی روزه داشتی و روزی نداشتی. تا نفس را عادت نشود و وی بدان محجوب نگردد...

...کشف المحجوب،باب لُبس المرقعات....

۰۵ اسفند ۹۶ ، ۱۳:۳۹
ف.ص

- چرا نیومدی درِ دکون؟

- امروز جمعس تعطیلیه!

- امروز دوشنبس! خیلی مونده تا جمعه!

- نخییییر. تو اون تقویمه که آقام اون سال عید خودش با دستِ خودش بهم عیدی داد، امروز جمعس.

- اون تقویم باطلست!

- واسه من جمعه جمعه آقامه..شنبه شنبه آقامه..خواه مرده ..خواه زنده..جَخ تقلیده مرده جایزه. آقا میگه بالا منبر!

...سوته دلان، علی حاتمی...

.

.

.

ماییم و یک خیالِ نخ نما شده از فرطِ قدمت و مرور...

۲۳ بهمن ۹۶ ، ۲۱:۵۱
ف.ص

یه نامسلمون نیست دست منِ علیل رو بگیره مثل تارزان بگه شززززززززززم ببره امامزاده داوود حالم رو خوش کنه.. تو سرم مثل بازار آهنگرا صدا میکنه، مثل پیت حلبی خورده ریزه هاش جابجا میشه...

...سوته دلان، علی حاتمی...

.

.

.

بعدالتحریر: از کارم پرسیده اید ..خب راستش قریب به ۴ ماه بیشتر نتوانستم کارمند بمانم..این بار معلم کتابخوانی پسرها شده ام...


۲۱ بهمن ۹۶ ، ۲۰:۳۳
ف.ص

گاهی پیش می یاد که آدم بیشتر از منظورش حرف می زنه یا پرحرفی می کنه.. ولی در حقیقت چیزی را بیان نمی کنه.. بستگی داره به وقت و بستگی داره به آدم...

...دختر دم بخت،  او‍ژن یونسکو...

.

.

.

پ.ن.١: حالا حکایت این روزهاست..

پ.ن.٢: کارمند اداره شده ام..در آینه هنوز معلمم...

پ.ن.٣:- بگفت تو ز چه سیری؟

- بگفتم از جز تو..

۲۴ خرداد ۹۶ ، ۱۶:۰۳
ف.ص

بی هوش شو چو موسی و همچون عصا خموش

مانند طور تو چه صدا می کنی ...مکن!


۲۲ خرداد ۹۶ ، ۱۰:۲۴
ف.ص

بهترین قسمتش این بود که پرده ها را کشیدم و زنگ در را با پارچه های کهنه پوشاندم، تلفن را توی یخچال گذاشتم و سه روز تمام در تخت خواب ماندم...و بهتر از همه این بود که کسی اصلا دلش برایم تنگ نشد...

...چارلز بوکوفسکی...

.

.

پ.ن.١:


- A pet is an animal we dont eat. 

-We call those children! 

...croods, Chris Sanders...

پ.ن.٢: مدرسه را فعلا رها کرده ام ...شاید کمی نفس تازه کنم جایی دیگر.
۰۲ خرداد ۹۶ ، ۲۱:۵۳
ف.ص

بهار می گذرد 

خیز و دستِ دلبر گیر...

۲۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۸:۴۵
ف.ص

مکس: یه دفعه پلیس بازداشتم کرد بعد که دیدن جز خودم برای کسی خطری ندارم ولم کردن!


...Mary and Max, Adam Eliot...

.

.

.

پ.ن: این روزها شده ام قاتل خودم ...

۱۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۱۵
ف.ص

.

.

ای با همه کس به صلح و با ما به خلاف

جرم از تو نباشد، گنه از بخت من است...


۳۰ فروردين ۹۶ ، ۱۰:۲۶
ف.ص

.

.

.

از همان جا که رسد درد 

همان جاست دوا...

۲۳ مهر ۹۵ ، ۱۵:۲۸
ف.ص

"ببین مثلا تو فکر کن یه درختِ بزرگ توت داری..بعد یه توت از دستت میفته زمین...این توتی که از دست دادی هیچ وقت قدرت اینو نداره که نگرانت کنه..چون تو مطمئنی که یه درخت توت داری..ببین من میگم آرامش یعنی همین.....یعنی آدم عاشق چیز با ارزشی باشه، اون وقت دیگه هرچی از دست میده نگرانش نمی کنه..."

...از اینستاگرام حمید میرزایی...

.

.

.

پ.ن: پاییز می رسد که مرا مبتلا کند...

۰۱ مهر ۹۵ ، ۰۴:۱۵
ف.ص

در عشق دو رکعت است که وضوی آن درست نیاید الا به خون...

...تذکرة الاولیاء، ذکر حسین منصور حلاج... .

.

.

.

صلی الله علیک یا امیرالمومنین...

۰۷ تیر ۹۵ ، ۱۵:۳۲
ف.ص

نومید نی ام که چشمِ لطفی 

بر من فِکَنَد.....وگر نینداخت؛

.

.

بنشینم و صبر پیش گیرم....

.

.

صلی الله علیک یا انیس النفوس...

۰۸ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۱۰
ف.ص
دنیای مدرن، هنر را خیلی مهم می‌داند، چیزی نزدیک به‌معنای زندگی...با وجود همه‌ی این‌ها، مواجهه ما با هنر ممکن است همیشه به‌آن خوبی که باید نباشد...شاید موزه‌ها و نمایشگاه‌های بسیار معتبر را با حالی بی‌تفاوت و یا حتی گیج‌وگم ترک کنیم و احساس بی‌کفایتی به ما دست دهد و شگفت‌زده با خودمان بگوییم چرا آن تجربه‌ی تحول که منتظرش بودیم برایمان رخ نداد.. طبیعی است که خودمان را سرزنش کنیم و فکر کنیم مشکل از نداشتن دانش کافی یا بی‌بهره‌بودن از ظرفیت احساسی لازم است...

...هنر همچون درمان، آلن دوباتن/جان آرمسترانگ...
.
.
.
حالا حکایت ماست در مواجهه با اتفاقاتی که خیلی مهم است- چیزی نزدیک به معنای زندگی - در حالی که خبری از تحولی که خیالش را داشته ای نیست .. گیج و گم شده ای انگار...
۰۳ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۱۴
ف.ص