بی کمپلکس

هذا مقام المستوحش الفرق...

بی کمپلکس

هذا مقام المستوحش الفرق...

وا مانده در تبی گنگ ناگه به من رسیدی؛

من خود شکسته از خود در فصلِ ناامیدی...

.

..

...

الحمدلله....

۲۳ بهمن ۹۴ ، ۰۷:۵۰
ف.ص

- بیا بشین بخند.

- مگه نشسته می خندن؟

- نه ولی بشین جلوم بخند..سال نو شده چرا نمی خندی؟

- خیلی مونده تا سالِ نو!

- تو بشین بخند، یهو دیدی سالم نو شد بخند فقط...


۱۱ بهمن ۹۴ ، ۰۸:۲۸
ف.ص
بعضی چیزها را نمی شود گفت.. بعضی چیزها را  احساس می کنید..رگ و پی شما را می تراشد، دل شما را آب می کند اما وقتی می خواهید بیان کنید می بینید که بی رنگ و جلاست.. مانند تابلویی است که شاگردی از روی کار استاد ساخته باشد..عینا همان تابلوست، اما آن روح، آن چیزی که دل شما را می فشارد، در آن نیست...

...چشمهایش، بزرگ علوی...
.
.
.
پ.ن.١: کاش لازم نبود خیلی از چیزها را توضیح داد...
پ.ن.٢: گر اجابت بکنی ور نکنی؛چاره ی من دعاست...میخوانم...سعدی...
۰۴ بهمن ۹۴ ، ۱۸:۰۹
ف.ص

پرسیدند از انس..

گفت: انس آن است که دلتنگی پدید آرد از نشستن با خلق...

...تذکرة الاولیاء، ذکرِ ابوحمزه خراسانی...

.

.

۲۸ دی ۹۴ ، ۰۸:۴۸
ف.ص

چو می توان به صبوری کشید جورِ عدو

.

.

چرا صبور نباشم که جورِ یار کشم؟

۲۵ دی ۹۴ ، ۱۳:۰۴
ف.ص

.

.

دلِ سودازده از غصه دو نیم افتادست....

۱۴ دی ۹۴ ، ۲۰:۰۶
ف.ص

It aint over till its over...

...Grey's anatomy...

.

.

به من گفت: چرا تمامش نمی کنی؟

گفتم : من آدمی هستم نا تمام..

بعد ساکت شدم دلم می خواست او حرف بزند و من ساکت به در و دیوار نگاه کنم..به تابلو فروشگاه ها، به برف، به خیسیِ خیابان، به سرمای کشنده..و چقدر خالی بودم.. خالی و پوک...

...عباس معروفی، تماماً مخصوص... 


۰۴ دی ۹۴ ، ۲۲:۲۷
ف.ص

"این عصر

چقدر غم انگیز است..

انگار

در تمام قطارها و اتوبوس ها،

تو دور می شوی..."


۲۳ آذر ۹۴ ، ۱۶:۱۹
ف.ص

.

.

یادِ شیرینِ تو بر من زندگی را تلخ کرد

تلخ و شیرینِ جهان اما چه فرقی می کند...

۲۰ آذر ۹۴ ، ۰۴:۳۵
ف.ص

آن موقع تازه سی سالش شده بود و هنوز جوان بود. لباس‌های خیلی ساده‌ای تن‌اش بود، موها را گوجه‌ای بسته بود و می‌شد گفت آرایش ندارد...ولی حرفم این نیست..این‌ها فقط شاخ‌ و برگ است..حرفم این است که آن برقی را که قبلاً داشت، آن سرزندگی را از دست داده بود. همیشه درون‌گرا بود ولی ته ذاتش یک چیز زنده‌ی پر شر و شور داشت، که خودش هم زیاد خبر نداشت. آن نور، آن برق و درخشندگی، قبلاً درز می‌کرد بیرون، از لای تَرَک‌ها نشت می‌کرد بیرون...حرفم را می‌فهمی؟ ولی بار آخر که دیدمش، همه‌اش رفته بود،انگار کسی دزدکی رفته باشد پشتِ سرش، از برق کشیده باشدش. آن برق تر و تازه و درخشنده..آن چیزی که به‌عینه از بقیه متمایزش می‌کرد، غیب شده بود و دیدنش غصه‌دارم کرد...

...سوکورو تازاکی بی رنگ و سال های زیارتش، هاروکی موراکامی...
.
.
.
پ.ن: زمان آدم ها رو دگرگون می کند اما تصویری را که از آن ها داریم ثابت نگه می دارد..هیچ چیزی دردناک تر از این تضاد میان دگرگونی آدم ها و ثبات خاطره نیست...در جستجوی زمان از دست رفته، مارسل پروست...
۰۹ آذر ۹۴ ، ۰۶:۲۹
ف.ص

اى خداوند یکى یارِ جفاکارش ده 

دلبرى عشوه ده سرکش خون خوارش ده

تا بداند که شب ما به چه سان می‌گذرد،

غم عشقش ده و عشقش ده و بسیارش ده …

چند روزى جهت تجربه بیمارش کن

با طبیبِ دَغلى پیشه سر و کارش ده

ببرش سوى بیابان و کن او را تشنه

یک سقایى حجرى سینه سبکسارش ده

گمرهش کن که ره راست نداند سوى شهر

پس قلاووزِ کژِ بیهُده رفتارش ده

عالم از سرکشى آن مه سرگشته شدند

مدتى گردش این گنبد دوارش ده

کو صیادى که همی‌کرد دل ما را پار؟

زو ببر سنگ دلى و دل پیرارش ده

منکر پار شده‌ست او که مرا یاد نماند

ببر انکار از او و دمِ اقرارش ده...

...مولانا...

 



۰۲ آذر ۹۴ ، ۰۵:۵۴
ف.ص

.

.

"نادر از هند نبُرد آن چه تو بُردی ز دلم..."


۲۴ آبان ۹۴ ، ۲۲:۵۶
ف.ص

گاهی آسان کردنِ زندگی در کوتاه مدت، باعث سخت شدنِ آن در بلند مدت می شود...

...عطرِ سنبل عطرِ کاج، فیروزه جزایری دوما...

.

.

.

پ.ن.١: مرده شورِ عقلتان را ببرد..عقلِ کذایی تان به چه کار من می آید؟ اصلا به چه کارِ خودتان می آید؟ فقط حفظتان کرده است..آن هم ظاهرتان را..مثل قانون حفاظت از محیط زیست کاری کرده است تا در یک جایِ امن بمانید..از این خوشبختیِ قراردادی حالم بهم می خورد...رویای تبت، فریبا وفی...

پ.ن.٢: روی ارّه راه رفته بودم نه راهِ پس دارم و نه راهِ پیش...

۲۱ آبان ۹۴ ، ۲۲:۲۲
ف.ص

.

.

.

"رویایِ تو می تواند ارتشی را از سرمای مُسکو نجات دهد..."

۱۸ آبان ۹۴ ، ۰۷:۱۳
ف.ص
وقتی ازش پرسیدند چرا روزنامه نگار شدی؟ گفت: من از بچگی روزنامه را دوست داشتم، چون کفش نویی که پدرم می‌خرید همیشه یک شماره بزرگتر بود تا بتوانم چند سال از آن استفاده کنم..سال اول مجبور بودم داخل کفشم روزنامه بگذارم تا از پاهایم در نیاید و سال دوم از روزنامه استفاده نمی‌کردم چون کفش قد پاهام بود، اما سال سوم روزنامه‌های خیس شده را با فشار داخل کفش جای می‌دادم تا صبح فردا کفش تنگ پاهایم را اذیت نکند...

...آینه‌ها هم دروغ می‌گویند، محمد احتشام...
.
.
.
می خواستم بعد از آن همه درس خواندن و یدک کشیدنِ عنوانِ رشته ی تحصیلی ام، بروم مربی پیش دبستان بشوم جایی که عنوان و مدرکِ غیر مرتبطت را به هیچ هم قبول ندارند...می خواستم خیلی ساده با بچه ها سر و کله بزنم و هیچ کس کاری به کارم نداشته باشد...اما این روزها افتاده ام به جانِ خودم.....با خودم اگر روراست باشم می بینم که دوباره در حالِ سگ دو زدن برای اثبات توانایی هایم به دیگران در مدرسه هستم و این چیزی نبود که من می خواستم....

۱۴ آبان ۹۴ ، ۰۷:۲۲
ف.ص