بی کمپلکس

هذا مقام المستوحش الفرق...

بی کمپلکس

هذا مقام المستوحش الفرق...

می گویند محمدعلی شاه آن هنگام که افلاس افتاده بود و انواع بیماری ها حوصله ی درست و درمانی برایش نگذاشته بود، در نامه ای برای پیشکارش نوشت:

از حال من بخواهید، حالِ سگ...عجب اوضاعی پیش آمده...

.

.

.

پ.ن.: نمی دانم هنوز هم این جا را می خوانی یا نه دیگر روزها و سال ها از دستم در رفته است...بیشتر حتما اگر می نویسم گاهی، برای خودم می نویسم...ولی اگر این جا را خواندی فاتحه ای هم برایم مرحمت کن که بیش ازین نیست در جهان کارم...خداحافظ سی و دو سالگی بی حاصل...

۲۰ آذر ۹۹ ، ۱۷:۴۶
ف.ص

بچه دار ‌شدن داستان رمز‌آلودیست...زن را برای مدتی از جامعه جدا می اندازد و یک روز ناغافل او را به آغوش جامعه پرتاب می‌ کند بعد از هفته ‌ها خلسه و فراموشی، دوباره به جنب و جوش در می آییم و همان آدم قبلی می شویم..همان آدمیم..محکم تر، سرسخت تر و با حواسی جمع تر از قبل، اما نه لزوماً بهتر...چرا که دیگر تنها برای خودمان نمی جنگیم، بلکه برای کودکمان هم می جنگیم...

...همراز، هلن گرمیون...

.

.

پ.ن.١: از سال ٩٨ نپرس..

پ.ن.٢: خب معلوم است که مادر شده ام ؟ 

پ.ن.٣: بیا برویم آن جا که بغل دارد...

۱۹ فروردين ۹۹ ، ۱۰:۲۵
ف.ص

.

یُثرثون 

ولا یصمتون

لحظه واحده 

ربما خوفا

من سماع صوت اعماقهم...


پرچانگی می کنند و یک لحظه

دم فرو نمی بندند 

شاید(این پرچانگی)از هراس شنیدن صدای 

وجدانشان است...

غاده السمان...

۱۹ بهمن ۹۷ ، ۲۲:۰۴
ف.ص

مشکل اینجاست که همیشه انتخاب تو از بین دو تا بد است..مهم هم نیست که کدام را انتخاب کنی، هر کدام شان ذره ای از تو را می خورند تا آنجا که دیگر چیزی باقی نماند.. بیشتر آدم ها در بیست و پنج سالگی تمام می شوند..و بعد تبدیل می شوند به ملتی بی شعور که رانندگی می کنند..غذا می خورند..بچه دار می شوند، و هر کاری را به بدترین شکلش انجام می دهند! مانند رای دادن به کاندیدای ریاست جمهوری ای که آن ها را یاد خودشان می اندازد...

...ساندویچ ژامبون، چارلز بوکوفسکی...

.

.

پ.ن.١:- باب اسفنجی: در چه روزی هستیم؟

-پاتریک: امروز

- اوه ..روز مورد علاقم! 

پ.ن٢ :خب سی سالگی هم تمام شد..همین.

پ.ن.٣: تا منتهای کارِ من از عشق چون شود...

۲۱ آذر ۹۷ ، ۱۷:۳۵
ف.ص
بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت
واندر آن برگ و نوا خوش ناله های زار داشت

گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست
گفت ما را جلوه معشوق در این کار داشت....
.
.
.
.
ناصرالدین شاه با تاثیر از حافظ، مثنوی ای سروده که مختصر آن برای درک این ابیات کافی  است:
عشق از معشوق اول سر زند/تا به عاشق جلوه دیگر زند
تا به حدی که برد هستی از او/سر زند صد شورش و مستی از او
شاهد این مدعی خواهی اگر/بر حسین و حالت او کن نظر..
پس خطاب آمد ز حق : کی شاه عشق/ای حسین ای یکه تاز راه عشق
هر چه بودت داده ای در راه ما /مرحبا صد مرحبا خود هم بیا
لیک خود تنها نیا در بزم یار/خود بیا و اصغرت را هم بیار
خوش بود در بزم یاران بلبلی/خاصه در منقار او برگ گلی 
خود تو بلبل، گل علی اصغرت/زودتر بشتاب سوی داورت...

۲۶ شهریور ۹۷ ، ۱۲:۱۴
ف.ص

.

.

.

بر فَرَسِ تندرو هر که تو را دید گفت

برگِ گل سرخ را باد کجا می بَرَد...

۲۵ شهریور ۹۷ ، ۰۰:۴۹
ف.ص

و حسین بن علی علیه السلام در طول سفر مکرر این اشعار را می خواند: 

گویی مرگ به لطافت بوییدن گلی است

در سپیده دم

خواستنی و دوست داشتنی

چون گردنبند

بر گردن دختری جوان...



...سخنان حسین بن علی از مدینه تا شهادت، محمدصادق نجمی...

۲۳ شهریور ۹۷ ، ۰۹:۱۸
ف.ص

فقط یکبار حس کردم یک نفر درکم کرد...
تازه با ربه‌کا بهم زده بودم و حالم خیلی بد بود..توی کافه نشسته بودم که دختر پیشخدمت به من گفت چقدر بهم ریخته‌ام...
ماجرای دعوای با ربه‌کا و جدا شدنمان را برایش تعریف کردم...
و او در جواب به من نگفت همه درد دارند، نگفت باید شرمنده باشم که چنین چیزی اذیتم می‌کند، نگفت جنبه‌ی مثبت زندگی را ببین، نگفت که تقصیر خودم است...
بحث مارکوس، نقاش فلج سر کوچه آگوستین را پیش نکشید، فقط چهره‌اش را در هم کشید و گفت «آخ...»
همین...انگار خوب می‌فهمید که همین درد ساده و پیش پا افتاده، چقدر دارد آزارم می‌دهد...
تنها باری که حس کردم کسی درکم کرد، همان یکبار بود..همان یکبار...

...شب بخیر آقای رئیس جمهور، ژاک پریم...

۰۴ مرداد ۹۷ ، ۲۰:۲۱
ف.ص

دو جور درد داریم..دردهایی که باعث قوی تر شدن آدم میشن و یه جور هم دردهای بی فایده _ دردهایی که آدم فقط بابتشون درد می کشه_ من تحمل چیزهای بی فایده رو ندارم...

...House of cards,Kevin Spacey...

.

.

این درد ز حد رفت چه می فرمایی؟ 

۰۵ تیر ۹۷ ، ۱۵:۳۷
ف.ص

گفت خیلی می ترسم..گفتم چرا؟ گفت چون از تهِ دل خوشحالم! این جور خوشحالی ترسناک است..پرسیدم آخر چرا؟ و او جواب داد وقتی آدم این جور خوشحال باشد سرنوشت آماده است تاچیزی را از آدم بگیرد...

...بادبادک باز، خالد حسینی...

.

.

.

.

پ.ن.١:صبح های زود آفتاب درست و حسابی درنیامده با مامان میرفتیم پارک سر کوچه خانه ی ما مثلا پیاده روی سریع . اما بیشتر میرفتیم که دور از هیاهو یک ساعتی با هم باشیم...با هم از سریالهای مشترکی که هر دو دنبال میکردیم .. از گیاهان دارویی برای زانو درد و سردرد.. از مطالبی که مامان سر کلاس یاد گرفته بود..از نوه ی همسایه که به حرف افتاده...از هر دری سخن میگفتیم...گاهی هم فقط سکوت میکردیم و به صدای قدمهای هماهنگمان روی آسفالت زمین والیبال وسط پارک گوش میکردیم...قند توی دلم آب میشد وقتی این جور باهم بودیم... تا فردا صبح که دوباره نوبت پیاده روی می شد همش در دلم آواز میخواندند... آوازهای شاد...

پ.ن.٢: بعد از مرگ عزیزت هیچ چیز مثل سابق نخواهد شد حتی اگر هر روز لبخند بزنی و به انا الیه راجعون دلت قرص باشد باز هم در روحت حفره ای است که باعث می شود هیچ چیز مثل سابق نشود...مخصوصا مادرِ مادر از دست داده ات...

۲۷ خرداد ۹۷ ، ۱۷:۴۹
ف.ص
خر: راستی گوش کن چی میگم..اگه عشقت کشید یه سری به ما بزن..می دونی آدرس چاکرت کجاست؟ 
فیل: بله قربون می‌دونم.
شتر: یادتم رفت داداش عیب نداره! اینجا از هرکی بپرسی کی خره میگه خر خودتی...
...شهر قصه، بیژن مفید....
.
.
پ.ن: مواقعی هم پیش می آمد که حتی موقع تماشای فوتبال و تخمه شکستن نیز غم راه را گم نمی کرد!
۲۶ خرداد ۹۷ ، ۰۶:۲۷
ف.ص

It's like I'm reading a book... and it's a book I deeply love. But I'm reading it slowly now. So the words are really far apart and the spaces between the words are almost infinite. I can still feel you... and the words of our story... but it's in this endless space between the words that I'm finding myself now. It's a place that's not of the physical world. It's where everything else is that I didn't even know existed. I love you so much. But this is where I am now. And this is who I am now. And I need you to let me go. As much as I want to, I can't live in your book any more...


...Her, Spike Jonze...

۰۶ خرداد ۹۷ ، ۱۷:۵۱
ف.ص

باید یک بار به خاطر همه چیز گریه کرد..آن قدر که اشک ها خشک شوند..باید این تن اندوهگین را چلاند و بعد دفتر زندگی را ورق زد..به چیز دیگری فکر کرد..باید پاها را حرکت داد و همه چیز را از نو شروع کرد...چه قدر باید بگذرد تا آدمی بوی تن کسی را که دوست داشته از یاد ببرد؟


...من او را دوست داشتم، آنا گاوالدا...

.

.

.

.

گفتم که با فراق مدارا کنم...نشد....می خواهم به روی خودم نیاورم که نیستی...

۳۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۳:۳۹
ف.ص
باز آمدم به خانه چه حالی، نگفتنی...
دیدم نشسته مثل همیشه کنار حوض؛
انگار خنده کرد ولی دلشکسته بود:
بردی مرا بخاک کردی و آمدی ؟
تنها نمیگذارمت ای بینوا پسر
 میخواستم بخنده درآیم زاشتباه 
اما خیال بود... ای وای مادرم...


پ.ن: بسیار تسلیت که بما عرضه داشتند..لطف شما زیاد.. اما ندای قلب بگوشم همیشه گفت:این حرفها برای تو مادر نمیشود...
۲۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۰:۱۸
ف.ص

مقدر است امروز لباس نو بپوشیم..اگر می توانی درد و غم را هم از تن من بشوی...

...سلطان صاحبقران، علی حاتمی...

.

.

.

پ.ن:گاهی باید غمگین ترین ترانه ها را گوش کنیم تا چیزی در ما برقصد...صابر ابر...


 

 

۰۱ فروردين ۹۷ ، ۲۳:۳۶
ف.ص